.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۷۴→
۱-۱مساوی...ضایع شدن من توسط ارسلان جلوی استادحسینی...پنچرکردن ماشین ارسلان...تودستشویی گیرافتادن من...شکستن شیشه عطر...به هم زدن رابطه ارسلان باهستی ومونا...سوتی های من...پوزخندهای ارسلان...حرفامون...کل کلامون...دعواهامون...همه اتفاقات درست مثل یه فیلم باسرعت باد ازذهنم عبورکرد...
خندیدم وگفتم:دوباره؟!!
خندیدودستاش وبه علامت تسلیم بالا برد...بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ماتازه صلح کردیم!!
خنده اش که تموم شد،نگاه گذرایی به هال انداخت وگفت:متین و نیکا کجان؟؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:نمی دونم...
وبه سمت یخچال رفتم...درش وبازکردم ونگاهی به داخلش انداختم...
ارسلان ازآشپزخونه خارج شدوبه سمت اتاق رفت...منم کره وخامه وپنیرواین جوری چیزارو ازیخچال بیرون آوردم ومیز صبحونه روچیدم...به سمت سماور رفتم تاچایی دم کنم...قوری روی سماور بودوچای حاضروآماده!!دستت طلا نیکو که به فکرمام بودی...دوتا لیوان گذاشتم توی سینی ومشغول چایی ریختن شدم که ارسلان وارد آشپزخونه شد...نگاهی بهش انداختم...
لبخندمحوی روی لبم نشست...گفتم:نمیری صورتت ویه آب بزنی؟؟
لبخندی زدوگفت:نه دیگه...توزحمتش وکشیدی قشنگ همه هیکلم ویه آب زدی!!
خندیدم...اونم خندید ...به سمت میز رفت وروی صندلی نشست.منم سینی به دست روی صندلی،روبروی ارسلان، نشستم...لیوان چایی ارسلان وبه دستش دادم واونم تشکرکرد...هردومون درسکوت مشغول صبحونه خوردن شدیم...سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...
بلاخره صدای زنگ گوشی ارسلان سکوت وشکست...
گوشیش وازجیبش بیرون آورد ونگاهی به صفحه اش انداخت.بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وجواب داد:
- به به به!!سلام رعناخانوم گل...مامان بی معرفت من چطوره؟!!... چی؟؟...چی میگی مامان؟؟زن؟!!مامانم چی داری میگی؟!!چرا دادمیزنی قربونت برم؟؟زن کجابود؟؟من کی زن گرفتم که خودم خبرندارم؟؟...پوفی کشیدوکلافه گفت:چی؟!!بچه؟!مامان حالت خوبه؟بچه چیه؟! من گورندارم که بخوام کَفَن داشته باشم... این حرفاروکی به شمازده؟؟هان؟!!...کی؟!!تینا؟؟یهو ازخنده ترکید...یه دل سیر که خندید،بالبخندی روی لبش گفت:چی میگی مامانم؟!!بیتا کیه؟؟دیانا؟؟ای خدا...ازدست این تینا!!زیرلب غرید:پرتقال تامسون!!
اُه!!!وای گاوم زایید...رعناجون چجوری از قضیه پرتقال تامسون خبردار شده؟!!تیناخره کیه؟؟ هرکی بوده چه خوب آمار همه چی وبه رعناجون داده!!اسم بچه نداشتمونم بهش گفته...وای بدبخت شدم!! خدامی دونه رعناجون الان راجع به من چه فکری می کنه...
ارسلان داشت برای مامانش توضیح می داد:
- مامانم یه دیقه به من گوش کن...بابابچه کجابود قربونت بشم؟!زن چیه؟!!...یه دیقه به من گوش بده بذاربرات توضیح بدم...بابا روز اول که اومدیم اینجا،یخچال خالی بود واسه همینم من و دیانا رفتیم خرید...
خندیدم وگفتم:دوباره؟!!
خندیدودستاش وبه علامت تسلیم بالا برد...بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ماتازه صلح کردیم!!
خنده اش که تموم شد،نگاه گذرایی به هال انداخت وگفت:متین و نیکا کجان؟؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:نمی دونم...
وبه سمت یخچال رفتم...درش وبازکردم ونگاهی به داخلش انداختم...
ارسلان ازآشپزخونه خارج شدوبه سمت اتاق رفت...منم کره وخامه وپنیرواین جوری چیزارو ازیخچال بیرون آوردم ومیز صبحونه روچیدم...به سمت سماور رفتم تاچایی دم کنم...قوری روی سماور بودوچای حاضروآماده!!دستت طلا نیکو که به فکرمام بودی...دوتا لیوان گذاشتم توی سینی ومشغول چایی ریختن شدم که ارسلان وارد آشپزخونه شد...نگاهی بهش انداختم...
لبخندمحوی روی لبم نشست...گفتم:نمیری صورتت ویه آب بزنی؟؟
لبخندی زدوگفت:نه دیگه...توزحمتش وکشیدی قشنگ همه هیکلم ویه آب زدی!!
خندیدم...اونم خندید ...به سمت میز رفت وروی صندلی نشست.منم سینی به دست روی صندلی،روبروی ارسلان، نشستم...لیوان چایی ارسلان وبه دستش دادم واونم تشکرکرد...هردومون درسکوت مشغول صبحونه خوردن شدیم...سکوت سنگینی بینمون حاکم بود...
بلاخره صدای زنگ گوشی ارسلان سکوت وشکست...
گوشیش وازجیبش بیرون آورد ونگاهی به صفحه اش انداخت.بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وجواب داد:
- به به به!!سلام رعناخانوم گل...مامان بی معرفت من چطوره؟!!... چی؟؟...چی میگی مامان؟؟زن؟!!مامانم چی داری میگی؟!!چرا دادمیزنی قربونت برم؟؟زن کجابود؟؟من کی زن گرفتم که خودم خبرندارم؟؟...پوفی کشیدوکلافه گفت:چی؟!!بچه؟!مامان حالت خوبه؟بچه چیه؟! من گورندارم که بخوام کَفَن داشته باشم... این حرفاروکی به شمازده؟؟هان؟!!...کی؟!!تینا؟؟یهو ازخنده ترکید...یه دل سیر که خندید،بالبخندی روی لبش گفت:چی میگی مامانم؟!!بیتا کیه؟؟دیانا؟؟ای خدا...ازدست این تینا!!زیرلب غرید:پرتقال تامسون!!
اُه!!!وای گاوم زایید...رعناجون چجوری از قضیه پرتقال تامسون خبردار شده؟!!تیناخره کیه؟؟ هرکی بوده چه خوب آمار همه چی وبه رعناجون داده!!اسم بچه نداشتمونم بهش گفته...وای بدبخت شدم!! خدامی دونه رعناجون الان راجع به من چه فکری می کنه...
ارسلان داشت برای مامانش توضیح می داد:
- مامانم یه دیقه به من گوش کن...بابابچه کجابود قربونت بشم؟!زن چیه؟!!...یه دیقه به من گوش بده بذاربرات توضیح بدم...بابا روز اول که اومدیم اینجا،یخچال خالی بود واسه همینم من و دیانا رفتیم خرید...
۲۸.۵k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.