به نام خدا
به نام خدا
داستان ستاره ۳ ساله🌕
سلام من رقیه هستم سه سالم بود که با خانواده از شهر پیامبر خدا یعنی مدینه راهی مکه شدیم ، پس از زیارت خانه خدا راهی کوفه شدیم در میان راه کسی جلوی ما را گرفت ، به پدرم نه اجازه برگشتن داد نه اجازه رفتن ،آن مرد که بعد ها فهمیدم حر بن یزید ریاحی است گویی از کسی فرمان گرفته که مارا در اینجا نگه دارند، پس ما همانجا اُتراق کردیم، چندی نگذشت که سپاهی عظیم از دور دست ها به ما نزدیک می شد ، آن مرد که به گمانی فرمانده آن سپاه عظیم بود رودخانه فرات را به روی کاروان ما بست .
بعضی از مردان پدر را ترک کردند و بعضی دیگر در کنار پدر مانند آن کسانی که در کنار پدر بودند جز چندیدن نفر نبودند و سپاه پدر بسیار کوچک شد ،
فردای روز بعد از آن جنگ آغاز شد ، هر چه زمان میگذشت سپاه پدرم کوچکتر و کوچکتر کوچکتر میشد تا اینکه تمام یاران پدرم کشته شدند و تنها اهل بیت پدرم باقی مانند پس برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم نیز به میدان رفتند اما ، اما آنها هیچوقت برنگشتند.
از شدت تشنگی زیاد لبا هایمان خشک شده بود و از شدت گرمای زیاد عرق از سر و رویمان می ریخت ، عمویمان عباس که حال پریشانمان را دید تصمیم گرفت به سمت رودخانه فرات برود تا برایمان آب بیاورد پس عمویم به سمت پدرم رفت و از ایشان اجازه گرفت ، چندی بعد عمویم سوار بر اسب شد و به سمت رودخانه فرات رفت من نشستم و در انتظار عمویم ماندم اما او نیز هیچگاه برنگشت.
بلخره نوبت به رفتن پدرم شد وقتی در آغوش پدر بودم احساس می کردم این آخرین آغوش است یعنی دیگر هیچگاه پدرم را نمی دیدم؟
ادامه دارد...
نوشته شده توسط خودمون💐🍃
داستان ستاره ۳ ساله🌕
سلام من رقیه هستم سه سالم بود که با خانواده از شهر پیامبر خدا یعنی مدینه راهی مکه شدیم ، پس از زیارت خانه خدا راهی کوفه شدیم در میان راه کسی جلوی ما را گرفت ، به پدرم نه اجازه برگشتن داد نه اجازه رفتن ،آن مرد که بعد ها فهمیدم حر بن یزید ریاحی است گویی از کسی فرمان گرفته که مارا در اینجا نگه دارند، پس ما همانجا اُتراق کردیم، چندی نگذشت که سپاهی عظیم از دور دست ها به ما نزدیک می شد ، آن مرد که به گمانی فرمانده آن سپاه عظیم بود رودخانه فرات را به روی کاروان ما بست .
بعضی از مردان پدر را ترک کردند و بعضی دیگر در کنار پدر مانند آن کسانی که در کنار پدر بودند جز چندیدن نفر نبودند و سپاه پدر بسیار کوچک شد ،
فردای روز بعد از آن جنگ آغاز شد ، هر چه زمان میگذشت سپاه پدرم کوچکتر و کوچکتر کوچکتر میشد تا اینکه تمام یاران پدرم کشته شدند و تنها اهل بیت پدرم باقی مانند پس برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم نیز به میدان رفتند اما ، اما آنها هیچوقت برنگشتند.
از شدت تشنگی زیاد لبا هایمان خشک شده بود و از شدت گرمای زیاد عرق از سر و رویمان می ریخت ، عمویمان عباس که حال پریشانمان را دید تصمیم گرفت به سمت رودخانه فرات برود تا برایمان آب بیاورد پس عمویم به سمت پدرم رفت و از ایشان اجازه گرفت ، چندی بعد عمویم سوار بر اسب شد و به سمت رودخانه فرات رفت من نشستم و در انتظار عمویم ماندم اما او نیز هیچگاه برنگشت.
بلخره نوبت به رفتن پدرم شد وقتی در آغوش پدر بودم احساس می کردم این آخرین آغوش است یعنی دیگر هیچگاه پدرم را نمی دیدم؟
ادامه دارد...
نوشته شده توسط خودمون💐🍃
۴.۴k
۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.