پسره بی فکر...مامان بیچاره اش نگرانش شده...خب به ننه ات بگو می خوای کجابری که انقد نگرانت نشه دیگه!!
لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه گفتم:نگران نباشید رعناجون...امروز صبح باهم ازشمال برگشیتم...احتمالا یه کار فوری واسه آقا ارسلان پیش اومده که شماروبی خبرگذاشتن...وگرنه آقا ارسلان خیلی پسر بامسئولیتین...حتما وقت نکردن که بهتون خبربدن...
زرشک!!!
آقا وُسع من در همین حده دیگه...بهترازاین نمی تونستم حرف بزنم...چه کلاسیم واسه ارسلان گذاشتم...آقا ارسلان!!! مجبور بودم بهش بگم آقاارسلان تارعناجون پی به صمیمیت بین مانبره...
نگاهم ودوختم به چشمای گیرای رعناجون...نگرانی توچشماش موج میزد...خب بیچاره مادره دیگه نگران بچشه...الهی سنگ قبرت وبشورم ارسلان!!ببین مامانت وچقد نگران کردی...گناه داره طفلی...
دستم وگذاشتم روی شونه رعناجون...درحالیکه به داخل خونه هدایتش می کردم،مهربون گفتم: آقا ارسلان هرجاباشن بلاخره پیداشون میشه... فعلا شما تشریف بیارید داخل،یه چایی شربتی چیزی بخورید تاآقا ارسلان بیان.یه ذره که منتظر بمونید حتما پیداشون میشه...بفرمایید...
لبخندی زدوگفت:مزاحمت نمیشم دخترم...
- مزاحم چیه شمامراحمید...بفرمایید تو...یه ذره میشینیم کنارهم گل میگیم وگل می شنویم تاآقا ارسلان تشریف بیارن.
وبهش مهلت ندادم که مخالفتی بکنه وبه داخل خونه هدایتش کردم...رعناجون لبخندمهربونی تحویلم داد وبعداز درآوردن کفشاش، وارد خونه شد...درو بستم وراهنماییش کردم تاروی مبل بشینه...
نگاه گذرایی به هال انداختم...
خداروشکر همه چی مرتبه!!!قبل ازاینکه برم شمال یه دستی به سروگوش خونه کشیدم تابه هم ریخته نباشه...بااین همه سوتی که من جلوی رعناجون دادم،دیگه همینم کم مونده بودکه خونه ام بازار شام باشه!!
رعناجون که روی یکی از مبلا نشست،منم به سمت آَشپزخونه رفتم تایه چیزی بیارم بذارم جلوی رعناجون ازش پذیرایی کنم...
در یخچال وباز کردم...وای!!!خاک توسرم...کوفتم نداریم...
حالا چیکار کنم؟!!بدبخت شدم...اوضاع خیلی خوبه لحظه به لحظه داره بدترم میشه...
چیکارکنم؟!!چه خاکی بریزم توسرم؟....
آهان...یافتم!!!
به سمت رعناجون رفتم وبالبخندی روی لبم گفتم:ببخشید رعناجون...امروز که ازسفربرگشتیم رفتم یه سری خرید کردم چون خسته بودم وحوصله نداشتم که بیارمشون بالا،گذاشتمشون توماشین...برم بیارمشون ازتون پذیرایی کنم.
مهربون گفت:نمی خواد خودت وبه زحمت بندازی گلم...پذیرایی نمی خواد!!بشین عزیزم.
شالم وروی سرم مرتب کردم وگفتم:نزنید این حرف و...آقا ارسلان ازدستم ناراحت میشه اگه بفهمه مادرش اومده اینجا ومن ازش پذیرایی نکردم. من الان میام ببخشید...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.