.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۹6→
وبه سمت درورودی رفتم... دستم وبه سمت جاکلیدی دراز کردم وکلید خونه ارسی خره وسوئیچ ماشینمم برای احتیاط برداشتم تا یه وقت بعداز رفتنم،رعناجون بادیدن سوئیچ روی جای کلیدی، نفهمه بهش دروغ گفتم...ازخونه بیرون زدم ودروبستم...
به سمت درخونه ارسلان رفتم وبااحتیاط کامل کلید وانداختم توقفل...تمام تلاشم وبه کار بسته بودم که صدای بلندی ایجاد نکنم تا رعناجون ازقضیه بویی نبره...باهزار تابدبختی وجون کندن،در باصدای تَقی بازشد...نگاهی به دربسته خونه ام انداختم...اوف...خداروشکر صدای بلندی ایجاد نکرد که ننه ارسلان بفهمه!!!
بادقت واحتیاط وارد خونه شدم...ای توروحت ارسلان!!مثل همیشه خونه ات کثیف وبهم ریخته اس...
همون طورکه دقت می کردم پام نره روی وسایل وکاغذای آقا که روی زمین پخش وپلا بودن،به سمت آشپزخونه رفتم...خداکنه میوه داشته باشه...وای خدایا خواهش می کنم...خدایایه کاری کن که آبروم جلوی رعناجون نره...خواهش می کنم کمکم کن...خواهش...
دریخچال وبازکردم و...
بادیدن میوه ها وشیرینی که تویخچال بود ذوق زده شدم!!!
ایول به تو ارسی خره!! دمت جیزکه این یخچال خوشگلت وپُر کردی...اگه تو این یخچالت وپُرنکرده بودی،الان من شرفِ نداشته ام جلوی رعناجون نفله می شد...خودت که می دونی ارسلان...من اینارو واسه خودم نمی خوام،واسه ننه خودت می خوام!!من وببخش...مرسی.
وباذوق دست دراز کردم وپلاستیکای پراز میوه وجعبه شیرینی وازیخچال بیرون آوردم...دریخچال وبستم وبه سمت درورودی رفتم...بادقت تمام ازخونه خارج شدم ودرو طوری بستم که کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنه...
نگاهی به در بسته خونه ام انداختم...ایول!!!ازقضیه خبردار نشد...
به سمت درخونه ام رفتم و زنگ زدم...
طولی نکشیدکه رعناجون دروبازکرد...لبخندی بهش زدم وباچشمام به پلاستیکاوجعبه شیریینی توی دستم اشاره کردم...لبخندی زدو ازجلوی در کنار رفت...وارد خونه شدم وکلید خونه ارسلان وسوئیچ ماشین وبه جاکلیدی آویزون کردم.به سمت آشپزخونه رفتم...رعناجونم به سمت مبل رفت ونشست...
طولی نکشید که میوه ها وشیرینیا روتوی ظرف چیدم وبه کمک چایی ساز چایی درست کردم...سینی چایی وظرف شیرینی به دست از آشپزخونه خارج شدم... سینی وظرف توی دستم وجلوی رعناجون،روی میزعسلی، گذاشتم وظرف میوه وپیش دستی هاش رو هم آوردم...
نفس راحتی کشیدم وکنار رعناجون،روی مبل،نشستم.
لبخندمهربونی بهم زدوگفت:زحمت کشیدی دخترم.
- این چه حرفیه؟رحمت بود...به میزعسلی اشاره کردم وگفتم:بفرمایید ازخودتون پذیرایی کنید...
عجب آدم خبیثی هستم من!!! دارم از میوه وشیرینی بچش وبه خوردش میدم تازه تعارفم می زنم بهش!
رعناجون نگاهش وازمن گرفت ویه شیرینی وبرداشت ومشغول خوردن شد...
نگاهی به میوه هاکردم...
به سمت درخونه ارسلان رفتم وبااحتیاط کامل کلید وانداختم توقفل...تمام تلاشم وبه کار بسته بودم که صدای بلندی ایجاد نکنم تا رعناجون ازقضیه بویی نبره...باهزار تابدبختی وجون کندن،در باصدای تَقی بازشد...نگاهی به دربسته خونه ام انداختم...اوف...خداروشکر صدای بلندی ایجاد نکرد که ننه ارسلان بفهمه!!!
بادقت واحتیاط وارد خونه شدم...ای توروحت ارسلان!!مثل همیشه خونه ات کثیف وبهم ریخته اس...
همون طورکه دقت می کردم پام نره روی وسایل وکاغذای آقا که روی زمین پخش وپلا بودن،به سمت آشپزخونه رفتم...خداکنه میوه داشته باشه...وای خدایا خواهش می کنم...خدایایه کاری کن که آبروم جلوی رعناجون نره...خواهش می کنم کمکم کن...خواهش...
دریخچال وبازکردم و...
بادیدن میوه ها وشیرینی که تویخچال بود ذوق زده شدم!!!
ایول به تو ارسی خره!! دمت جیزکه این یخچال خوشگلت وپُر کردی...اگه تو این یخچالت وپُرنکرده بودی،الان من شرفِ نداشته ام جلوی رعناجون نفله می شد...خودت که می دونی ارسلان...من اینارو واسه خودم نمی خوام،واسه ننه خودت می خوام!!من وببخش...مرسی.
وباذوق دست دراز کردم وپلاستیکای پراز میوه وجعبه شیرینی وازیخچال بیرون آوردم...دریخچال وبستم وبه سمت درورودی رفتم...بادقت تمام ازخونه خارج شدم ودرو طوری بستم که کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنه...
نگاهی به در بسته خونه ام انداختم...ایول!!!ازقضیه خبردار نشد...
به سمت درخونه ام رفتم و زنگ زدم...
طولی نکشیدکه رعناجون دروبازکرد...لبخندی بهش زدم وباچشمام به پلاستیکاوجعبه شیریینی توی دستم اشاره کردم...لبخندی زدو ازجلوی در کنار رفت...وارد خونه شدم وکلید خونه ارسلان وسوئیچ ماشین وبه جاکلیدی آویزون کردم.به سمت آشپزخونه رفتم...رعناجونم به سمت مبل رفت ونشست...
طولی نکشید که میوه ها وشیرینیا روتوی ظرف چیدم وبه کمک چایی ساز چایی درست کردم...سینی چایی وظرف شیرینی به دست از آشپزخونه خارج شدم... سینی وظرف توی دستم وجلوی رعناجون،روی میزعسلی، گذاشتم وظرف میوه وپیش دستی هاش رو هم آوردم...
نفس راحتی کشیدم وکنار رعناجون،روی مبل،نشستم.
لبخندمهربونی بهم زدوگفت:زحمت کشیدی دخترم.
- این چه حرفیه؟رحمت بود...به میزعسلی اشاره کردم وگفتم:بفرمایید ازخودتون پذیرایی کنید...
عجب آدم خبیثی هستم من!!! دارم از میوه وشیرینی بچش وبه خوردش میدم تازه تعارفم می زنم بهش!
رعناجون نگاهش وازمن گرفت ویه شیرینی وبرداشت ومشغول خوردن شد...
نگاهی به میوه هاکردم...
۲۶.۱k
۲۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.