Flash back
بوی خون او وچوب های به اتش کشیده شده لذت بخش بود .اما از هر کس که میپرسید
این ترکیب یکی از بد ترین ترکیب ها بود. احساس خوبی داشت اما هنوز هم باور داشت که باید او را با زجر میکشت نه بایک تیر ساده.به نظرش او باید طعم تمام زجر هایی که به دیگران داده بود را می چشید و بعد جان میداد. نفس عمیقی کشید و چوب بیشتری به اتش اضافه کرد. این اتش واقعا مایه ارامشش بود.به خاطر داشت که حتی در کودکی چند بار در حیاط اتش درست کرده بود و انبار خانه شان را اتش زده بود و از ان موقع به بعد مادرش اجازه نداد تنهایی به حیاط برود. نگاهی به جسد روی زمین انداخت و شروع به خنده کرد.خنده ای همراه با خشم و لذت.بهترین احساسی بود که بهه عمرش حس کرده بود.با پوزخند از روی صندلی بلند شدو برای تخلیه خشم و نفرتش چند گلوله به جسد روبه رویش شلیک کرد.این جنون از کجا نشات میگرفت؟ از نفرتی که 8 سال بود در وجودش پنهان کرده بود یا خوشحالی که الان به دست اورده بود
***
(Lee minhoo)
با صدای داد و بیداد هایشان چشم هایم را باز کردم.واقعا صبرم به پایان رسیده بود.نمیتوانستم این همه بی توجهی و احمقی را تحمل کنم.به هر حال ماهم در این خانه بودیم و حق داشتیم که مثل هم سن و سال های خودمان در ارامش باشیم.کاری نداشتم که انها مارا فقط برای خودشان میخواستند اما حداقل کمی به این توجه میکردند که همسایه ای هم وجود دارد.از تخت جدا شدم و به طرف در رفتم.در را با وحشی گری باز کردم وبعد طی کردن راه پله های مرمری و طولانی که در وسط خانه کشیده شده بودند جلوی هر دو ایستادم
-بس کنین هردوتون
با این حرف هردو ساکت شدند و به من خیره شدند.حس میکردم از درو دیوار خانه شرو و نحسی بیرون میزند.حتی یک ثانیه هم قابل تحمل نبود.نفسی از سر عصبانیت کشیدم و با جدیت به انها خیره شدم
-یکمی عقل تو کلتون هست؟میفهمین که تو این خونه دونفرم زندگی میکنن؟
پوزخندی روی لب های زن روبه به رویم شکل گرفت.واقعا ازهردویشان حالم بهم میخورد طوری که اگر گناه نبود هر دو را میکشتم
-حالا توئم واسم زبون باز کردی؟
قبلا اگر این را میگفت میترسیدم ولی ان موقع دیگر هیچ چیزی از ترس نمیدانستم .مثل اینکه حسی به این نام وجو ندارد
-منو ببخش مامان ولی من دیگه نمیخوام تحت کنترلت باشم
نیشخندی زدو به من نزدیک شد
-چطور ممیتونی اینو بگی وقتی همه چیزت مال منو پدرته حتی جایزه هایی که گرفتی
-فک کنم اشتباه متوجه شدی مامان اون جوایز رو من با تلاش خودم و بدون دخالت شما بدست اوردم.اونا مال شما نیستن
زن با عصبانیت دستش را بلند کرد که مرد متوقفش کرد
-ولم کن که تو یکی از همه بیشتر رو اعصابمی
-اینجا چه خبره
-هیچی پسرم برو بالا
-جونگین همین الان وسایلتو جمع کن ما دیگه اینجا نمیمونیم
-اما هیونگ
-گفتم برو وسایلتو جمع کن همین الان
او بدون هیچ حرفی اطاعت کرد و به بالا رفت
-خانوم مین بهتره واسه اتفاقای بد تو زندگیت اماده بشی دیگه تو حکومت نمیکنی
از این به بعد قرار نبود اجازه بدهم یک اب خوش از گلویش پایین برود.
-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟فکر کردی با بردن جونگین خیلی کار شاخی میکنی
واقعا حرف هایی که میزد باعث خنده ام میشد.میترسیدم بگویم که حرف هایش از جوک هم خنده دار بود.با جدیت نزدیکش شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم
-اه مامان فراموش کردی که من دست پرورده خودتم هوم؟منم میتونم تو رو عروسک خودم بکنم و طبق خواسته خودم حرکتت بدم اما روش من فرق میکنه از راه خشونت و تحدید نیست .
زن با دیوانگی خنده جیغ مانندی سرداد انعکاس صدایش باعث میشد تنم بلرزد اما میدانستم که باید جلویش بایستم
--------------------------------------------
پارت یک تموم شد چطور بود؟چون حمایت نمیکنین مجبور شدم شرط بزارم. قراره خیلی اتفاقای خوبی توش بیفته منتظر باشید
--------------------------------------------
ناشناس یادتون نره دوستان
https://harfeto.timefriend.net/16709569749156
----------------------------------------------
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.