.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۱۷→
حوصله ام واقعاسررفته بود... سکوت سنگینی بینمون حاکم بودوتنهاصدایی که به گوش می خورد صدای تلویزیون بود...
بلاخره کاسه صبرم لبریز شد...برای اینکه سکوت بینمون وبشکنم ومانع تلویزیون دیدن ارسلان بشم
صداش کردم:ارسی...
نگاهی بهم انداخت ومنتظرموندتاحرفم وبزنم...
لبم وبازبونم ترکردم ولبخندی روی لبم نشوندم...قدر دان گفتم:مرسی ارسلان...به خاطر هدیه ات واقعاازت ممنونم.نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم...من...
لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...پریدوسط حرفم:
- این چه حرفیه دخترخوب؟مادوتاباهم دوستیم...دوتادوست که باهم این حرفا روندارن.تنهاکاری بودکه می تونستم برات انجام بدم.
ناخودآگاه زبونم توی دهنم چرخید:
- یعنی ماهنوزم باهم دوستیم؟توهنوز سرقولت وایسادی؟
خندید وگفت:معلومه که آره.برای چی باید بزنم زیرقولم؟!
سرم وپایین انداختم...شروع کردم به بازی کردن باریشه های شالم.
زیرلب گفتم:آخه...اون روز...وقتی رعناجون اون حرف وزد وتواونجوری عصبانی شدی،باخودم گفتم که شاید تودیگه دلت نمی خواد به این دوستی ادامه بدی وسرقولت وایسی...
صدای مردونه وبَمِش بالحن مهربونی همراه شد:
- هراتفاقی که بیفته...هراتفاقی...حتی اگه آسمون به زمین برسه،حتی اگه همه عالم وآدم بزنن زیرقولاشون،اگه همه دنیا بشه یه تیکه سنگ ودلای آدماسنگی بشه...حتی اگه دیگه هیچ دل سنگی به هیچ قولی وفادار نمونه،دل من وتو تاآخرش پای این قول مردونه وایساده...قول مردونه ما برای همیشه سرجاشه.این یه دوستی واقعیه...دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست...این ومطمئن باش.
تک تک کلمه هایی که از ارسلان می شنیدم،قندتوی دلم آب می کرد...
حرف آخرش توی گوشم پیچید:
- دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست...این ومطمئن باش.
لبخندی روی لبم نشست...
سرم وبلندکردم ونگاهم ودوختم به چشمای مشکیش...
چشماش می خندیدن...لبخندو از چشماش خوندم.
لبخندم پررنگ ترشد...
خیره خیره زل زده بودم به چشمای به رنگ شبش...نمی تونستم چشم ازاون چشمابردارم شایدم می تونستم ولی نمی خواستم که این کاروبکنم...دلم می خواست،زمان همین حالا بایسته ومن برای همیشه فقط خیره بشم به چشمای ارسلان...هرچی بیشتربهشون خیره می شد،عَطَشَم واسه غرق شدن تواون چشمای گیرا بیشترمی شد...چه چیزی تواین چشمای خوش رنگ هست که آدم وتااین حد معتادمی کنه؟این نگاه مشکی دیوونه وار آدم ومعتادمی کنه...دیوونه وار...
محوتماشای چشماش بودم که صدای شیطون وبه ظاهرزنونه ای به گوشم خورد:
- چشات ودرویش کن...من خودم شوور دارم!!میگم به آقاجمال بیاد پدرت ودربیاره ها!
وصدای خنده اش بلندشد...
بلاخره کاسه صبرم لبریز شد...برای اینکه سکوت بینمون وبشکنم ومانع تلویزیون دیدن ارسلان بشم
صداش کردم:ارسی...
نگاهی بهم انداخت ومنتظرموندتاحرفم وبزنم...
لبم وبازبونم ترکردم ولبخندی روی لبم نشوندم...قدر دان گفتم:مرسی ارسلان...به خاطر هدیه ات واقعاازت ممنونم.نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم...من...
لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...پریدوسط حرفم:
- این چه حرفیه دخترخوب؟مادوتاباهم دوستیم...دوتادوست که باهم این حرفا روندارن.تنهاکاری بودکه می تونستم برات انجام بدم.
ناخودآگاه زبونم توی دهنم چرخید:
- یعنی ماهنوزم باهم دوستیم؟توهنوز سرقولت وایسادی؟
خندید وگفت:معلومه که آره.برای چی باید بزنم زیرقولم؟!
سرم وپایین انداختم...شروع کردم به بازی کردن باریشه های شالم.
زیرلب گفتم:آخه...اون روز...وقتی رعناجون اون حرف وزد وتواونجوری عصبانی شدی،باخودم گفتم که شاید تودیگه دلت نمی خواد به این دوستی ادامه بدی وسرقولت وایسی...
صدای مردونه وبَمِش بالحن مهربونی همراه شد:
- هراتفاقی که بیفته...هراتفاقی...حتی اگه آسمون به زمین برسه،حتی اگه همه عالم وآدم بزنن زیرقولاشون،اگه همه دنیا بشه یه تیکه سنگ ودلای آدماسنگی بشه...حتی اگه دیگه هیچ دل سنگی به هیچ قولی وفادار نمونه،دل من وتو تاآخرش پای این قول مردونه وایساده...قول مردونه ما برای همیشه سرجاشه.این یه دوستی واقعیه...دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست...این ومطمئن باش.
تک تک کلمه هایی که از ارسلان می شنیدم،قندتوی دلم آب می کرد...
حرف آخرش توی گوشم پیچید:
- دوستی من وتو،دربدترین شرایطم پابرجاست...این ومطمئن باش.
لبخندی روی لبم نشست...
سرم وبلندکردم ونگاهم ودوختم به چشمای مشکیش...
چشماش می خندیدن...لبخندو از چشماش خوندم.
لبخندم پررنگ ترشد...
خیره خیره زل زده بودم به چشمای به رنگ شبش...نمی تونستم چشم ازاون چشمابردارم شایدم می تونستم ولی نمی خواستم که این کاروبکنم...دلم می خواست،زمان همین حالا بایسته ومن برای همیشه فقط خیره بشم به چشمای ارسلان...هرچی بیشتربهشون خیره می شد،عَطَشَم واسه غرق شدن تواون چشمای گیرا بیشترمی شد...چه چیزی تواین چشمای خوش رنگ هست که آدم وتااین حد معتادمی کنه؟این نگاه مشکی دیوونه وار آدم ومعتادمی کنه...دیوونه وار...
محوتماشای چشماش بودم که صدای شیطون وبه ظاهرزنونه ای به گوشم خورد:
- چشات ودرویش کن...من خودم شوور دارم!!میگم به آقاجمال بیاد پدرت ودربیاره ها!
وصدای خنده اش بلندشد...
۲۱.۶k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.