.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳3۴→
شقایقم عاشقم شده بود اما فقط درظاهر! مابه هم قول دادیم...قول دادیم که تا ابد عاشق بمونیم...قول دادیم که یه زندگی
ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.عاشقم شده بود اما فقط درظاهر! مابه هم قول دادیم...قول دادیم که تا ابد عاشق بمونیم...قول دادیم که یه زندگی
ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.می خواستم بعداز کنکور،باخونواده ام صحبت کنم وبرم خواستگاری شقایق!جفتمون می دونستیم بچه ایم ولی ما بهم قول داده بودیم که مال هم دیگه باشیم...
نفس سنگینی کشید...پوزخندی روی لبش نقش بست...گفت:
- اون روزا،فکر می کردم که عاشقش شدم...یه احساس تازه وعجیب ولمس می کردم. واسه منی که تابه حال عشق و تجربه نکرده بودم اون احساس،یه حس قشنگ وشیرین تَلَقی می شد.احساسی که ازمزه مزه کردنش لذت می بردم...اما همون احساس لذت بخش،یه روز بدجور زمینم زد!
بعداز ۵ ماه رفاقت که اون موقع ازنظرم بهترین ماه های زندگیم بودن،بلاخره یه روز همه خوشیا تموم شدن...
یه روز شقایق بهم زنگ زد وگفت که می خوادمن وببینه.تو پارک همیشگی قرار گذاشتیم.بی چون چرا قبول کردم وراهی پارک شدم.نمی دونستم که شقایق برای چی می خواد من وببینه...حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که شقایق بخواد بزنه زیرِ همه چی!اون روز توی پارک،شقایق از رفتن گفت...از اینکه عموش براش دعوت نامه فرستاده و می خواد بقیه تحصیلاتش وتو آمریکاادامه بده...ازاینکه می خواد من وتنها بذاره...از اینکه رفتن وبه موندن ترجیح میده!
باورم نمی شد اونی که روبرومه ودَم از رفتن میزنه،شقایق باشه!شقایقی که به قول خودش باتموم احساسش عاشقم بود...شقایقی که بادلبریاش عاشقم کرده بود...شقایقی که من وبه خودش وابسته کرده بود!...باورم نمیشد...
سعی کردم باهاش حرف بزنم وقانعش کنم که بمونه!از قول وقرارامون براش گفتم،از عشقمون،ازاینکه قراربود بشه خانوم خونه ام...ازاینکه قراربود مالِ هم باشیم.ازاینکه قرار بودتاآخرِ دنیا پای عشقمون وایسیم!...شقایق اما انگار کَر شده بود!حرفام ونمی شنید...نمی فهمید چی میگفتم...شقایق دیگه شقایق سابق نبود!التماسش کردم...من...من...جلوش زانو زدم...بهش گفتم شقایقم،خانومم،عشقم...اگه بری من میمیرم.رفتنت نابودم می کنه...نبودنت ذره ذره آبم می کنه.بی توبودن من واز پا درمیاره...بمون.تورو به عشقمون قسم،بمون.شقایق من بدون تویه روزم دووم نمیارم!...بمون...
به این جاکه رسید،صداش لرزید...
انگار دیگه نمی تونست ادامه بده...انگار کم آورده بود...
بااین وجود،نفس عمیقی کشید تا صداش نلرزه...تابتونه حرف بزنه...
بلاخره صدای پربغض ارسلان دوباره به گوشم خورد:
ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.عاشقم شده بود اما فقط درظاهر! مابه هم قول دادیم...قول دادیم که تا ابد عاشق بمونیم...قول دادیم که یه زندگی
ایده آل وباهم بسازیم.مابه هم قول دادیم که تاته دنیا پای عشقمون وایسیم.می خواستم بعداز کنکور،باخونواده ام صحبت کنم وبرم خواستگاری شقایق!جفتمون می دونستیم بچه ایم ولی ما بهم قول داده بودیم که مال هم دیگه باشیم...
نفس سنگینی کشید...پوزخندی روی لبش نقش بست...گفت:
- اون روزا،فکر می کردم که عاشقش شدم...یه احساس تازه وعجیب ولمس می کردم. واسه منی که تابه حال عشق و تجربه نکرده بودم اون احساس،یه حس قشنگ وشیرین تَلَقی می شد.احساسی که ازمزه مزه کردنش لذت می بردم...اما همون احساس لذت بخش،یه روز بدجور زمینم زد!
بعداز ۵ ماه رفاقت که اون موقع ازنظرم بهترین ماه های زندگیم بودن،بلاخره یه روز همه خوشیا تموم شدن...
یه روز شقایق بهم زنگ زد وگفت که می خوادمن وببینه.تو پارک همیشگی قرار گذاشتیم.بی چون چرا قبول کردم وراهی پارک شدم.نمی دونستم که شقایق برای چی می خواد من وببینه...حتی یه درصدم احتمال نمی دادم که شقایق بخواد بزنه زیرِ همه چی!اون روز توی پارک،شقایق از رفتن گفت...از اینکه عموش براش دعوت نامه فرستاده و می خواد بقیه تحصیلاتش وتو آمریکاادامه بده...ازاینکه می خواد من وتنها بذاره...از اینکه رفتن وبه موندن ترجیح میده!
باورم نمی شد اونی که روبرومه ودَم از رفتن میزنه،شقایق باشه!شقایقی که به قول خودش باتموم احساسش عاشقم بود...شقایقی که بادلبریاش عاشقم کرده بود...شقایقی که من وبه خودش وابسته کرده بود!...باورم نمیشد...
سعی کردم باهاش حرف بزنم وقانعش کنم که بمونه!از قول وقرارامون براش گفتم،از عشقمون،ازاینکه قراربود بشه خانوم خونه ام...ازاینکه قراربود مالِ هم باشیم.ازاینکه قرار بودتاآخرِ دنیا پای عشقمون وایسیم!...شقایق اما انگار کَر شده بود!حرفام ونمی شنید...نمی فهمید چی میگفتم...شقایق دیگه شقایق سابق نبود!التماسش کردم...من...من...جلوش زانو زدم...بهش گفتم شقایقم،خانومم،عشقم...اگه بری من میمیرم.رفتنت نابودم می کنه...نبودنت ذره ذره آبم می کنه.بی توبودن من واز پا درمیاره...بمون.تورو به عشقمون قسم،بمون.شقایق من بدون تویه روزم دووم نمیارم!...بمون...
به این جاکه رسید،صداش لرزید...
انگار دیگه نمی تونست ادامه بده...انگار کم آورده بود...
بااین وجود،نفس عمیقی کشید تا صداش نلرزه...تابتونه حرف بزنه...
بلاخره صدای پربغض ارسلان دوباره به گوشم خورد:
۲۰.۱k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.