.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳3۵→
- شقایق سنگ شده بود...انگار دلش شده بود یه تیکه سنگ!تیکه سنگی که دیگه هیچ احساس وعاطفه ای حالیش نبود.سنگی که انگار دیگه حتی اسمم به زور به یاد میاورد!...این همه تغییر،اونم در عرض یک روزغیرممکن بود...ولی همیشه غیر ممکن،غیر ممکن نیست!...شقایق عوض شده بود...شقایق دیگه عاشق من نبود.من ونمی خواست.فقط می خواست هرچه زودتر باروبَندیلش وببنده وبره!رفتن از هرچیزی براش مهمتر بود...ازهرچیزی!اونقدر براش مهم بود که حاضر شد به خاطرش،از احساسش بگذره!
شقایق از احساسش گذشت ورفت.شقایق زد زیر تموم قول وقراراش ورفت!
گاهی باخودم میگم شاید واقعا احساسی به من نداشته که رفته.چون...چون یه عاشق نمی تونه به این راحتیا ازعشقش دل بِکَنه!شقایق اگه یه عاشق واقعی بود پای عشقش وایمیستاد.روی قلبش پانمی ذاشت و رفتن وانتخاب نمی کرد...
بعداز رفتن شقایق،شدم یه دیوونه تنها!دیوونه ای که روزا خودش وتوی اتاق حبس می کرد وشبا توی رخت خواب،اونقدر گریه می کرد تا روی یه بالشت خیس از اشک خوابش می برد!دیگه از همه چی بُریده بودم...
اززندگی،درس،کنکور...حتی از نفس کشیدن!باورم نمی شد شیرینی عشقی که می پرستیدمش به این زودی به یه قهوه تلخ تبدیل شده باشه!...عمر شیرینی ای که من مزه کردم خیلی کوتاه بود...خیلی کوتاه!
اون عشق داشت من وازپا درمیاورد.البته عشق که نه...یه حس بچگانه،یه تلقین بی خود،یه عادت،یه وابستگی مسخره...حالا می فهمم که اون احساس عشق نبوده ولی اون موقع سرِ احساسم قسم می خوردم!...من مطمئن بودم که عاشقم!
اون سال،به اجبار مامان رعنا وبابا کنکور دادم ولی قبول نشدم...انتظاریم از من نمی رفت که بااون ذهن مخشوش بتونم قبول بشم!...مامان وبابا واقعا نگرانم بودن.از دلیل ناراحتیم خبر نداشتن ومنم چیزی بهشون نمی گفتم ولی دیدن من تو اون وضعیت داغونشون می کرد...خیلی سعی کردم حداقل جلوی اونا بخندم وشادباشم تا نگران تراز اونی که هستن نشن ولی نتونستم...من نمی تونستم تظاهر به خوب بودن بکنم... حالم خوب نبود.اصلا خوب نبودم!خودمم شرمنده بابا ومامانم هستم...خیلی اذیتشون کردم.خیلی!...
به اینجا که رسید، تک سرفه ای کرد تا صدای لرزون وخش دارش،صاف بشه...
ودوباره ادامه داد:
- شقایق مسبب تمام تنهایی های من بود...مسبب تمام دلتنگی هام...مسبب به هم ریختن زندگیم...مسبب ناراحتی پدرومادرم!
شقایق با رفتنش،توان زندگی کردن وازمن گرفت...توان شادبودن و...توان خندیدن و...توان درس خوندن و.
شقایق از احساسش گذشت ورفت.شقایق زد زیر تموم قول وقراراش ورفت!
گاهی باخودم میگم شاید واقعا احساسی به من نداشته که رفته.چون...چون یه عاشق نمی تونه به این راحتیا ازعشقش دل بِکَنه!شقایق اگه یه عاشق واقعی بود پای عشقش وایمیستاد.روی قلبش پانمی ذاشت و رفتن وانتخاب نمی کرد...
بعداز رفتن شقایق،شدم یه دیوونه تنها!دیوونه ای که روزا خودش وتوی اتاق حبس می کرد وشبا توی رخت خواب،اونقدر گریه می کرد تا روی یه بالشت خیس از اشک خوابش می برد!دیگه از همه چی بُریده بودم...
اززندگی،درس،کنکور...حتی از نفس کشیدن!باورم نمی شد شیرینی عشقی که می پرستیدمش به این زودی به یه قهوه تلخ تبدیل شده باشه!...عمر شیرینی ای که من مزه کردم خیلی کوتاه بود...خیلی کوتاه!
اون عشق داشت من وازپا درمیاورد.البته عشق که نه...یه حس بچگانه،یه تلقین بی خود،یه عادت،یه وابستگی مسخره...حالا می فهمم که اون احساس عشق نبوده ولی اون موقع سرِ احساسم قسم می خوردم!...من مطمئن بودم که عاشقم!
اون سال،به اجبار مامان رعنا وبابا کنکور دادم ولی قبول نشدم...انتظاریم از من نمی رفت که بااون ذهن مخشوش بتونم قبول بشم!...مامان وبابا واقعا نگرانم بودن.از دلیل ناراحتیم خبر نداشتن ومنم چیزی بهشون نمی گفتم ولی دیدن من تو اون وضعیت داغونشون می کرد...خیلی سعی کردم حداقل جلوی اونا بخندم وشادباشم تا نگران تراز اونی که هستن نشن ولی نتونستم...من نمی تونستم تظاهر به خوب بودن بکنم... حالم خوب نبود.اصلا خوب نبودم!خودمم شرمنده بابا ومامانم هستم...خیلی اذیتشون کردم.خیلی!...
به اینجا که رسید، تک سرفه ای کرد تا صدای لرزون وخش دارش،صاف بشه...
ودوباره ادامه داد:
- شقایق مسبب تمام تنهایی های من بود...مسبب تمام دلتنگی هام...مسبب به هم ریختن زندگیم...مسبب ناراحتی پدرومادرم!
شقایق با رفتنش،توان زندگی کردن وازمن گرفت...توان شادبودن و...توان خندیدن و...توان درس خوندن و.
۲۵.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.