سفارشی
سفارشی
چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران.
بین حرف هایش گفت: « بچه ها ! من 200 روز،روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت: « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم.»
وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان.
آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت: « شهید، به من سپرده بود که 200 روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.
نزدیک ظهر،مجیدومهدی به بانه میرسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پَسشان برنمی آید.
آقا مهدی می گوید « اگرماندنی بودیم، می ماندیم. »
وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که « نگذارید بروند جلو.»
به دژبان ها گفته بودند« همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.»
بچه های سپاه، جسد هایشان را،کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند. ( دو برادر در كنار هم)
هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب.
رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند.
اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم.
اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خُمسِش را توی داشبرد پیدا کردیم، فهمیدیم خود زین الدین است.
سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش» هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ »
گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند. » پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
اولین بار که لیلا پرسید :
«مامان! چند سال با هم زندگی کردید؟ »
توی دلم گذشت « سی سال،چهل سال»
ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست.
باورم نمی شود.
چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران.
بین حرف هایش گفت: « بچه ها ! من 200 روز،روزه بده کارم» تعجب کردیم. گفت: « شش ساله هیچ جا ده روز نمونده م که قصد روزه کنم.»
وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سرو سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان.
آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت: « شهید، به من سپرده بود که 200 روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ » همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.
نزدیک ظهر،مجیدومهدی به بانه میرسند. مسئول سپاه بانه، هرچه اصرار می کند که « جاده امن نیست و نروید.» از پَسشان برنمی آید.
آقا مهدی می گوید « اگرماندنی بودیم، می ماندیم. »
وقتی می روند، مسئول سپاه، زنگ می زند به دژبانی، که « نگذارید بروند جلو.»
به دژبان ها گفته بودند« همین روستای بغلی کار داریم. زود برمی گردیم.»
بچه های سپاه، جسد هایشان را،کنار هم، لب شیار پیدا کردند. وقتی گروهکی ها، ماشین را به گلوله می بندند، مجید در دم شهید می شود، و مهدی را که می پرد بیرون، با آرپی جی می زنند. ( دو برادر در كنار هم)
هفت صبح، بی سیم زدند دو نفر تو جاده ی بانه – سردشت، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب.
رسیدیم. دیدیم پشت ماشین افتاده اند.به هر دوشان تیر خلاص زده بودند.
اول نشناختیم. توی ماشین را که گشتیم، کالک عملیاتی و یک سر رسید پیدا کردیم.
اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب. قضیه را گفتیم. دستور دادند باز هم بگردیم. وقتی قبض خُمسِش را توی داشبرد پیدا کردیم، فهمیدیم خود زین الدین است.
سرکار بودم. از سپاه آمدند، سراغ پسر کوچیکه را گرفتند. دلم لرزید گفتم« یک هفته پیش این جا بود. یک روز ماند بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.» این پا آن پا کردند. بالاخره گفتند« کوچیکه مجروح شده و می خواند بروند بیمارستان، عیادتش» هم راهشان رفتم وسط راه گفتند « اگر شهید شده باشد چی ؟ »
گفتم « انا لله و اناالیه را جعون » گفتند عکسش را می خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه. حال خانم خوب نبود. گفت« چرا این قدر زود آمدی ؟ » گفتم « یکی از هم کارا زنگ زد، امشب از شهرستان می رسند، میان اینجا » گله کرد. گفت « چرا مهمان سرزده می آوری؟ » گفتم « این ها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش، دیدم فرصت مناسبیه » رفت دنبال مرتب کردن خانه. در کمد را باز کردم و پی عکس گشتم که یک دفعه دیدم پشت سرمه. گفتم « می خوام یه عکسشو پیدا کنم بذارم روی طاقچه تا ببینند. » پیدا نشد. سر آخر مجبور شدم عکس دیپلمش را بکنم. دم در، خانم گفت « تلفنمون چند روزه قطعه، ولی مال همسایه ها وصله » وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم « تلفنو وصل کنین. دیگه خودمون خبر داریم.» گفتند « چشم.» یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند « حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟» گفتم « لابد خدا می خواسته ببینه تحملشو دارم.» خیالشان جمع شد که فهمیده ام هم بزرگه رفته، هم کوچیکه.
اولین بار که لیلا پرسید :
«مامان! چند سال با هم زندگی کردید؟ »
توی دلم گذشت « سی سال،چهل سال»
ولی وقتی جمع و تفریق می کنم، می بینم دو سال و چند ماه بیش تر نیست.
باورم نمی شود.
۷.۷k
۲۵ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.