#آتش_لمسپارت_۷
'چَترا'
با سوزش دستم چشمامو که انگار وزنه روشون بود باز کردم یه خانوم سفید پوش خشگل و مرتب بالای سرم بود
چَترا_میشه منو نبری؟
فرشته_کجا؟
چَترا_غلط کردم گفتم بمیرم من میترسم منو نَبرین
صورتش قرمز شد بعد مثل دیوونه ها شروع کرد به خندیدن گیج شده بودم مگه فرشته ها هم میخندن بسم اللّه یهو صدایی اومد و یه مرد وارد شد که سریع نشستم هنگ کردم
سیاوش_چیزی شده عشقم؟ صدات کل بیمارستانو بر داشته انگار باهاش خوب جور شدی که قهقه ات گوش آسمون کَر کرده
ملیسا_خیلی بامزست جوون میده ببوسیش
وقتی گفت بیمارستان تازه فهمیدم چه سوتی دادم کلی خجالت کشیدم مطمعنم الان شبیه سرخ پوستا شدم وقتی گفت ببوسمش بیشتر خجالتم شد گونه هام آتیش گرفته بودن
سیاوش_بهتره بری بیرون تا ما یکم صحبت کنیم چطوره ملیسا؟
ملیسا_اوکی
داشت به سمت در می رفت که ترس برم داشت سریع گفتم
چَترا_میشه نرین؟
ملیسا دسته درو ول کرد و برگشت سمتم مشکوک نگام کرد و بعد قبول کرد وضعیت سیاوشم چیزی کمتر از ملیسا نداشت
سیاوش_می دونی چرا اینجای؟
چترا_نه!
سیاوش _واقعا؟
چترا_آره
ملیسا_احتمالا بخاطر شوکیه که بهش وارد شده
سیاوش_میدونی اسمت چیه؟
چترا_چَترا!
سیاوش_شماره تلفن یکی از اعضای خانوادتو بده تا بهشون خبر بدیم
چترا_باشه اما من چرا باید بهم شوک وارد شه؟
مطمعن بودم به ترسم بر میگرده حتما یکی باز بهم نزدیک شده
سیاوش_شماره رو بگو ملیس برات توضیح میده
چترا_...09
وقتی شماره رو گرفت می خواست بره بیرون اما وسط راه برگشت ملیس رو به روم وایساده بود سیاوش خبیث نگاه می کرد نمی دونم منظورش چی بود اما حس خوبی نداشتم
به تختم نزدیک می شد ملیسا هم مثل من انگار کمی تعجب کرده بود
وقتی به تختم رسید یهو دستمو گرفت
نفسم رفت بدنم شروع کرد به لرزیدن می دونستم آبروم داره میره حتما کلی مسخرم میکنن اما اصلا دست خودم نبود بغض کردم
ملیسا هم شوکه بود هم عصبی درک نمیکردم
ملیسا یهو حمله کرد طرفم که سیاوش گرفتش
من اشکام بدون مانع می ریختن موهام بود که اسیر دست ملیس شده بود اما من زیر دستش از ترس می لرزیدم حتی نمی تونستم از خودم
دفاع کنم با صدای جیغ های ملیس یه نفر درو باز کردو داخل شد
چشمام تار بود نمی دیدمش اما دیدم که با یه نعره ملیسو از من جدا کرد و سیاوش که تا اون موقع سعی داشت ملیس رو آروم کنه سیلی محکمی خورد و هر دو خارج شدن و در محکم به هم کوبیده شد
سرم تیر می کشید حس حالت تهوع و سردرد شدیدی دارم
خودمو روی تخت عقب می کشم که متوجه همون مردی میشم که ملیس رو جدا کرد اما وقتی خوب دقت کردم وحشت کردم
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.