.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۴۲→
توتمام اون مدت،تلاش می کردم که دوباره مثل قدیم به شقایق اعتماد کنم،که دوباره بتونم توی ذهنم تصویر شقایقو مثل گذشته مهربون وبی آلایش بسازم...اما...نتونستم. نتونستم دوباره بهش اعتماد کنم.راسته که میگن آبی که ریخته شد دیگه برگشتنی نیست!...من اعتمادم ونسبت به شقایق ازدست داده بودم ودیگه هیچ جوری نمی تونستم دوباره به دستش بیارم!من نمی تونستم مثل گذشته عاشقش باشم...دیگه وقتی صداش ومی شنیدم،دلم براش نمی لرزید...ندیدنش مثل گذشته دلتنگم نمی کرد.چون...چون من خیلی وقت بود که به نبودش عادت کرده بودم!
احساس من نسبت به شقایق،مثل گذشته زیاد نبود.انگار تجربه دوستی های مختلف با دخترای هم جنس اون،من ونسبت به شقایق سرد کرده بود!...حالا می فهمیدم که من عاشق نبودم...اگه عاشق بودم،هیچ وقت نسبت به شقایق سرد نمی شدم!اگه عاشق بودم،اون دوستی ها نمی تونستن
باور نمی کردم که حرفای پلیس حقیقت داشته باشه!اون روز،توی کلانتری،با کامران حرف زدم.باپسری که طرف دوم اون ماجرا بود!...
کامران واسم گفت...ازهمه چی...ازاینکه ۵ ماه پیش تویه پارتی شبونه باشقایق آشناشده.ازاینکه چندباری با شقایق ارتباط ج*ن*س*ی برقرار کرده!اونم نه یه بار بلکه چند بار.
شقایق وکامران چند روزی توی زندان بودن تا اینکه وقت دادگاهشون شد...آزمایش ها ثابت کرده بود که همه چیز درست بوده و شقایقو کامران باهم رابطه داشتن وچون این رابطه با میل ورغبت طرفین بود،حکم تجاوز رو واسش نبریدن...کامران وشقایق به خاطر کاری که کرده بودن،محکوم به خوردن چند ضربه شلاق وگذروندن یه مدت تو زندان شدن البته به صورت تعلیقی!...
شقایقم به جای اینکه به زندان بره پول داد وخلاص شد...
برعکس همه تصورات من که فکر می کردم خونواده اش خیلی سخت وجدی با این قضیه برخورد می کنن وحتی ممکنه شقایقو از خودشون طرد کنن،پدرش خیلی راحت با این قضیه کنار اومد...اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه!...
پوزخندی روی لبش نقش بسته بود...
- من دیر شقایقو شناختم...خیلی دیر!...شقایق از جنس من نبود...عقاید وفکر شقایقو خونواده اش هیچ وجه تشابهی با عقاید من نداشتن...شقایق خیلی بامن فرق می کرد...خیلی!...کاش زودتر شناخته بودمش...
بعداز اون ماجرا،من دیگه با شقایق کاری نداشتم وندارم!شقایق برای من تموم شده...حالم ازش به هم می خوره.شقایق خودش باخیانتی که درحقم کرد،این تنفرو تودلم جاداد!... من شقایقوخاطراتش و برای همیشه فراموش کردم...برای همیشه!دیگه دلم نمی خواد هیچ اثری از شقایق توی زندگیم باشه.دلم نمی خواد حتی یه بخش کوچیک از زندگیم بوی شقایقوبده...دیگه هیچ چیز مشترکی بین من واون وجود نداره.جز یه شراکت!که قصد دارم همین روزا اونم تموم کنم...دلم می خواد سهمش واز اون شرکت بهش بدم تابره گورش وگم کنه...تا برای همیشه بره...تا دیگه هیچ چیز مشترکی بینمون وجود نداشته باشه که به خاطرش مجبور باشم بازم شقایقو ببینم...حتی دوباره دیدنش حالم وبه هم میزنه!...دلم می خواد این شراکت وتموم کنم اما...به اندازه کافی پول ندارم!واین شده بزرگ ترین دغدغه ام.
6 ماه تمامه که دارم به هر دَری میزنم تا پول جور کنم وسهم شقایقوازش بخرم...تا دستش وبرای همیشه از زندگیم کوتاه کنم...خیلی وقته دنبال پولم.حتی می خواستم وام بگیرم اما جور نشد...به سَرَم زد که از بابام پول بگیرم اما نتونستم.من ازهمون اول به خودم قول داده بودم که مستقل باشم...که از بابام پولی نخوام...که خودم باتلاش خودم شرکت وسرِ پانگه دارم.من نمی تونم از بابا پول بگیرم...
وسکوت کرد...
هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود...زل زده بودبه ماه وچشم ازش برنمی داشت...
اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...بدجور توفکربود!...
این بار،من موفق به شکستن سکوت بینمون شدم...
گیج وگنگ پرسیدم:
- خب...خب چرا از کس دیگه ای به جزبابات پول نمی گیری؟
نفس عمیقی کشید...
زیر لب گفت:مثلا ازکی؟
احساس من نسبت به شقایق،مثل گذشته زیاد نبود.انگار تجربه دوستی های مختلف با دخترای هم جنس اون،من ونسبت به شقایق سرد کرده بود!...حالا می فهمیدم که من عاشق نبودم...اگه عاشق بودم،هیچ وقت نسبت به شقایق سرد نمی شدم!اگه عاشق بودم،اون دوستی ها نمی تونستن
باور نمی کردم که حرفای پلیس حقیقت داشته باشه!اون روز،توی کلانتری،با کامران حرف زدم.باپسری که طرف دوم اون ماجرا بود!...
کامران واسم گفت...ازهمه چی...ازاینکه ۵ ماه پیش تویه پارتی شبونه باشقایق آشناشده.ازاینکه چندباری با شقایق ارتباط ج*ن*س*ی برقرار کرده!اونم نه یه بار بلکه چند بار.
شقایق وکامران چند روزی توی زندان بودن تا اینکه وقت دادگاهشون شد...آزمایش ها ثابت کرده بود که همه چیز درست بوده و شقایقو کامران باهم رابطه داشتن وچون این رابطه با میل ورغبت طرفین بود،حکم تجاوز رو واسش نبریدن...کامران وشقایق به خاطر کاری که کرده بودن،محکوم به خوردن چند ضربه شلاق وگذروندن یه مدت تو زندان شدن البته به صورت تعلیقی!...
شقایقم به جای اینکه به زندان بره پول داد وخلاص شد...
برعکس همه تصورات من که فکر می کردم خونواده اش خیلی سخت وجدی با این قضیه برخورد می کنن وحتی ممکنه شقایقو از خودشون طرد کنن،پدرش خیلی راحت با این قضیه کنار اومد...اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه!...
پوزخندی روی لبش نقش بسته بود...
- من دیر شقایقو شناختم...خیلی دیر!...شقایق از جنس من نبود...عقاید وفکر شقایقو خونواده اش هیچ وجه تشابهی با عقاید من نداشتن...شقایق خیلی بامن فرق می کرد...خیلی!...کاش زودتر شناخته بودمش...
بعداز اون ماجرا،من دیگه با شقایق کاری نداشتم وندارم!شقایق برای من تموم شده...حالم ازش به هم می خوره.شقایق خودش باخیانتی که درحقم کرد،این تنفرو تودلم جاداد!... من شقایقوخاطراتش و برای همیشه فراموش کردم...برای همیشه!دیگه دلم نمی خواد هیچ اثری از شقایق توی زندگیم باشه.دلم نمی خواد حتی یه بخش کوچیک از زندگیم بوی شقایقوبده...دیگه هیچ چیز مشترکی بین من واون وجود نداره.جز یه شراکت!که قصد دارم همین روزا اونم تموم کنم...دلم می خواد سهمش واز اون شرکت بهش بدم تابره گورش وگم کنه...تا برای همیشه بره...تا دیگه هیچ چیز مشترکی بینمون وجود نداشته باشه که به خاطرش مجبور باشم بازم شقایقو ببینم...حتی دوباره دیدنش حالم وبه هم میزنه!...دلم می خواد این شراکت وتموم کنم اما...به اندازه کافی پول ندارم!واین شده بزرگ ترین دغدغه ام.
6 ماه تمامه که دارم به هر دَری میزنم تا پول جور کنم وسهم شقایقوازش بخرم...تا دستش وبرای همیشه از زندگیم کوتاه کنم...خیلی وقته دنبال پولم.حتی می خواستم وام بگیرم اما جور نشد...به سَرَم زد که از بابام پول بگیرم اما نتونستم.من ازهمون اول به خودم قول داده بودم که مستقل باشم...که از بابام پولی نخوام...که خودم باتلاش خودم شرکت وسرِ پانگه دارم.من نمی تونم از بابا پول بگیرم...
وسکوت کرد...
هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود...زل زده بودبه ماه وچشم ازش برنمی داشت...
اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...بدجور توفکربود!...
این بار،من موفق به شکستن سکوت بینمون شدم...
گیج وگنگ پرسیدم:
- خب...خب چرا از کس دیگه ای به جزبابات پول نمی گیری؟
نفس عمیقی کشید...
زیر لب گفت:مثلا ازکی؟
۳۵.۷k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.