دکتر روان پزشک من🍻♥
پارت 59🍷♥
سه روز بعد
#پانیذ
یک هفته ای میسد از اون تصادف گذشت خودمم حالم بد نبود ولی من نمیتونستم بدون زندگی کنم جای زخمم هنو خوب نشده بود ولی هروز پانسمانش میکردم امروز قرار بود با مهرا بریم برم پانسمانم تقه ای به در زدم و وارد اتاق دکتر شدم مهراب هم بیرون اتاق بود این یه هفته ارسلان و مهراب مثل داداش نداشته هام مراقبم بودن دیا خوب بود ولی از وضعیت رضا خبر نداشت چون حامله بود بهش نگفتیم رو تخت دراز کشیدم بعد چند دقیقه
دکتر:پاشو دخترم کارم تموم شد بلند شدم لباسم درست کردم
پانیذ:ممنون آقای دکتر
دکتر :بله
پانیذ:میتونم برم ببینمش فقط واسه 5 دقیقه هومم
دکتر:دخترم نمیشه اصلا واسه تو هم خوب نیس
پانیذ:فقط چند دقیقه به خدا دلم واسش تنگ شده
دکتر ناچار لب زد
دکتر : باش
پانید: ممنون
از اتاق زدم بیرون که مهراب به سمتم اومد
مهراب:بریم پانیذ
پانیذ: نه از دکتر اجازه گرفتم واسه چند دقیقه برم پیشه رضا
مهراب:باش پس تو برو من میرم تو ماشین مواظب باش
پانیذ:باش
مهراب رفت منم راهی بخش آی سی یو شدم بهم لباس مورد نظر دادن رفتم پیش همین که دیدمش اشک هام دست خودم نبود رفتم کنار تختش نشستم با گریه همش حرف میزدم باهاش
پانیذ: رضا جونم نمیخوای پاشی
تو اینجوری خوابیدی نمیگی من اینجا دق میکنم هووومم
پاشو دیگه ببین
اگه ولم کنی منم باهات میام
فک نکن الان اینجا خوابیدی من خوشحالم
منو مامانت لحظه شماری میکنیم تا بیداری
اصلا مگه قرار نبود سوپرایزت کنم هممم
پاش دیگه ببین اصلا من میرم اگه خواستی از زندگیتم میرم ولی بیدار شو
پرستار:پانیذ خانم دیگه پاشین فقط تموم
پانیذ:باش ( بغض )
پاشدم بوسه ای زیر لبش کاشتم رفتم به سمت ماشین مهراب تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد منو رسوند خونه تشکر کردم کلید انداختم وارد خونه شدم لباسام عوض کردم رفتم رو تخت دراز کشیدم بوش هنوز تو اتاق و خونه بود پاشدم لباسی که اون روز هم واسع بچه ی دیا خریده بودم و واسه بچه ی خودمون خریده بودم برداشتم تو دستم گرفتمش و به خواب رفتم...
سه روز بعد
#پانیذ
یک هفته ای میسد از اون تصادف گذشت خودمم حالم بد نبود ولی من نمیتونستم بدون زندگی کنم جای زخمم هنو خوب نشده بود ولی هروز پانسمانش میکردم امروز قرار بود با مهرا بریم برم پانسمانم تقه ای به در زدم و وارد اتاق دکتر شدم مهراب هم بیرون اتاق بود این یه هفته ارسلان و مهراب مثل داداش نداشته هام مراقبم بودن دیا خوب بود ولی از وضعیت رضا خبر نداشت چون حامله بود بهش نگفتیم رو تخت دراز کشیدم بعد چند دقیقه
دکتر:پاشو دخترم کارم تموم شد بلند شدم لباسم درست کردم
پانیذ:ممنون آقای دکتر
دکتر :بله
پانیذ:میتونم برم ببینمش فقط واسه 5 دقیقه هومم
دکتر:دخترم نمیشه اصلا واسه تو هم خوب نیس
پانیذ:فقط چند دقیقه به خدا دلم واسش تنگ شده
دکتر ناچار لب زد
دکتر : باش
پانید: ممنون
از اتاق زدم بیرون که مهراب به سمتم اومد
مهراب:بریم پانیذ
پانیذ: نه از دکتر اجازه گرفتم واسه چند دقیقه برم پیشه رضا
مهراب:باش پس تو برو من میرم تو ماشین مواظب باش
پانیذ:باش
مهراب رفت منم راهی بخش آی سی یو شدم بهم لباس مورد نظر دادن رفتم پیش همین که دیدمش اشک هام دست خودم نبود رفتم کنار تختش نشستم با گریه همش حرف میزدم باهاش
پانیذ: رضا جونم نمیخوای پاشی
تو اینجوری خوابیدی نمیگی من اینجا دق میکنم هووومم
پاشو دیگه ببین
اگه ولم کنی منم باهات میام
فک نکن الان اینجا خوابیدی من خوشحالم
منو مامانت لحظه شماری میکنیم تا بیداری
اصلا مگه قرار نبود سوپرایزت کنم هممم
پاش دیگه ببین اصلا من میرم اگه خواستی از زندگیتم میرم ولی بیدار شو
پرستار:پانیذ خانم دیگه پاشین فقط تموم
پانیذ:باش ( بغض )
پاشدم بوسه ای زیر لبش کاشتم رفتم به سمت ماشین مهراب تو راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد منو رسوند خونه تشکر کردم کلید انداختم وارد خونه شدم لباسام عوض کردم رفتم رو تخت دراز کشیدم بوش هنوز تو اتاق و خونه بود پاشدم لباسی که اون روز هم واسع بچه ی دیا خریده بودم و واسه بچه ی خودمون خریده بودم برداشتم تو دستم گرفتمش و به خواب رفتم...
۲۰.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.