.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۵۶→
ارسلان دستش وگذاشت پشت کمرم ومن وبه سمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد...
هنوزم اشک می ریختم!...این بار اشک ریختنم از سر خوشحالی بود نه نگرانی!...
باقدم های آروم وآهسته،شونه به شونه هم راه می رفتیم...
ازبیمارستان که بیرون اومدیم،ارسلان یه لحظه از حرکت ایستاد...
درست روبروی من جاخوش کرد وخیره شدبه چشمای اشکیم.
لبخندی زد وبالحن مهربونی گفت:دیانا...این همه نگرانی برای چی بود؟...فقط یه سرماخوردگی ساده اس!دیدی که دکترم همین وگفت...
خیره خیره نگاهش می کردم...
باصدای بغض آلودی گفتم:آخه...سرفه ها وسرگیجه هات من ویاد پانیذ انداخت!...پانیذم مثل تو همش سرفه می کرد...وقتی سرفه وسرگیجه ات ودیدم ترسیدم...ترسیدم که توام مثل پانیذ...توام...من می ترسیدم که تورو هم ازدست بدم...که تو...
ودیگه نتونستم ادامه بدم....به گریه افتاده بودم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن!...
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- دیانا!!گریه؟!
با این حرفش گریه ام شدت گرفت...بی هوا خودم وانداختم توبغلش!
نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم...
ارسلان مکث کوتاهی کرد...انگار از حرکتم جاخورده بود!...بعداز اون مکث کوتاه،دستاش ودور کمرم حلقه کرد ومن ومحکم درآغوش گرفت...
سرم وگذاشتم روی سینه اش وخودم وبهش فشار دادم...به هق هق افتاده بودم...عطرتلخش وبوکشیدم!
اگه دیگه نمی تونستم بوی این عطر تلخ ولمس کن چه بلایی سرم میومد؟!...اگه دوباره نمی تونستم صداش وبشنوم چی به سرم میومد؟....اگه دوباره چشمای قشنگش و نمی دیدم چیکار می کردم؟...من...بهش عادت کردم!وابسته اش شدم...به مهربونی هاش،به لبخندش،به شوخیاش،ازهمه بیشتر به چشماش...من بدون اینکه خودم بفهمم وابسته اش شدم...
ارسلان سرش وتکیه داد به سرم...گوشش وخم کرد سمت گوشم وزیرلب گفت:چرا انقدر مهربونی؟!...این همه اشک ریختی به خاطر من؟...
وبوسه ای روی سرم نشوند!...
هق هق گریه ام بیشتر شده بود...اشکایی که می ریختم از نگرانی ودلتنگی نبود،از سرِخوشحالی بود!...باورم شد....باورم شدکه اون روز توی رخت خوابم ارسلان من و بوسید!...درست مثل حالا!...مهربونی های ارسلان انتهانداره...
فقط اشک ریختم...فقط توآغوشش اشک ریختم وهق هق کردم...
هنوزم اشک می ریختم!...این بار اشک ریختنم از سر خوشحالی بود نه نگرانی!...
باقدم های آروم وآهسته،شونه به شونه هم راه می رفتیم...
ازبیمارستان که بیرون اومدیم،ارسلان یه لحظه از حرکت ایستاد...
درست روبروی من جاخوش کرد وخیره شدبه چشمای اشکیم.
لبخندی زد وبالحن مهربونی گفت:دیانا...این همه نگرانی برای چی بود؟...فقط یه سرماخوردگی ساده اس!دیدی که دکترم همین وگفت...
خیره خیره نگاهش می کردم...
باصدای بغض آلودی گفتم:آخه...سرفه ها وسرگیجه هات من ویاد پانیذ انداخت!...پانیذم مثل تو همش سرفه می کرد...وقتی سرفه وسرگیجه ات ودیدم ترسیدم...ترسیدم که توام مثل پانیذ...توام...من می ترسیدم که تورو هم ازدست بدم...که تو...
ودیگه نتونستم ادامه بدم....به گریه افتاده بودم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شدن!...
صدای ارسلان به گوشم خورد:
- دیانا!!گریه؟!
با این حرفش گریه ام شدت گرفت...بی هوا خودم وانداختم توبغلش!
نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم...
ارسلان مکث کوتاهی کرد...انگار از حرکتم جاخورده بود!...بعداز اون مکث کوتاه،دستاش ودور کمرم حلقه کرد ومن ومحکم درآغوش گرفت...
سرم وگذاشتم روی سینه اش وخودم وبهش فشار دادم...به هق هق افتاده بودم...عطرتلخش وبوکشیدم!
اگه دیگه نمی تونستم بوی این عطر تلخ ولمس کن چه بلایی سرم میومد؟!...اگه دوباره نمی تونستم صداش وبشنوم چی به سرم میومد؟....اگه دوباره چشمای قشنگش و نمی دیدم چیکار می کردم؟...من...بهش عادت کردم!وابسته اش شدم...به مهربونی هاش،به لبخندش،به شوخیاش،ازهمه بیشتر به چشماش...من بدون اینکه خودم بفهمم وابسته اش شدم...
ارسلان سرش وتکیه داد به سرم...گوشش وخم کرد سمت گوشم وزیرلب گفت:چرا انقدر مهربونی؟!...این همه اشک ریختی به خاطر من؟...
وبوسه ای روی سرم نشوند!...
هق هق گریه ام بیشتر شده بود...اشکایی که می ریختم از نگرانی ودلتنگی نبود،از سرِخوشحالی بود!...باورم شد....باورم شدکه اون روز توی رخت خوابم ارسلان من و بوسید!...درست مثل حالا!...مهربونی های ارسلان انتهانداره...
فقط اشک ریختم...فقط توآغوشش اشک ریختم وهق هق کردم...
۲۷.۹k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.