.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶۰→
زرشک!...توهم فانتزی از این ضایع تر نداشتی بزنی؟!...آخه ارسلان برای چی باید عاشق توبشه؟....اون به توبه عنوان یه رفیق نگاه می کنه نه به عنوان یه عشق!...
آخه کدوم خری به دوستش میگه عزیزم یا خانومی؟!...یا دوستش وماچ می کنه؟اونم نه ماچ معمولی،ماچ ارسلان یه جوری بود...یعنی چجوری بود؟!...راستش...خودمم نمی دونم...
اصلا ارسلان امشب چش شده بود؟!...دفعه قبلی که من وبوسید،هرچی تلاش کردم از زیرِ زبونش بکشم خودش بوده یانه نَم پس نداد...بعد اون وقت،الان اومد زرتی من وماچ کرد؟!اونم درست وقتی که می دونست من بیدارم ومی فهمم؟...اصلا اون نگاه های عجیبش چه معنی می دادن؟!...حرفاش...این که مدام ازم می خواست گریه نکنم...اینکه جون خودش وقسم می داد تااشک نریزم!...اینا چه معنی میدن؟!...اگه من بیرون گود بودم ومی خواستم در مورد احساس ارسلان قضاوت کنم،با دیدن این حرکات ورفتارش می گفتم که عاشقم شده ولی...حالاکه وسط این ماجرام ماجرام،توکَتَم نمیره!...هیچ رقمه حالیم نمیشه که ارسی من ودوست داشته باشه...آخه ارسلان برای چی باید بیاد دنبال من؟...نمیگم من به تیریپش نمی خورم واون خیلی از من بالاتره و از این مزخرفات...اصلا بحث سر این حرفا نیست!...بحث سر اینه که به ارسلان نمی خوره که عاشقم باشه...اصلا من باورم نمیشه...یعنی... من تاحالا فکرمی کردم که ارسلان به عنوان یه رفیق قبولم داره ولی حرفا وحرکات امشبش شک وتردید به دلم راه داده...یعنی ارسلان عاشق شده؟عاشق من؟!...ارسلان تازگیا خیلی عوض شده...
منم عوض شدم...چرا؟ چرا انقدر عوض شدم؟!چرا احساسم به ارسلان تغییر کرده؟چرا ارسلان انقدر برام مهم شده؟چرا ترسِ از دست دادنش داغونم می کنه؟!...چرا فکرِ اینکه ارسلان عاشق کس دیگه ای باشه باعث حسادتم میشه؟...چرا آرامشی که توآغوش ارسلان لمس می کنم و تاحالا هیچ جای دیگه تجربه نکردم؟!...چرا فقط با گذشت ۳ روز،دلم برای چشماش تنگ شد؟...چرا اونقدری برام مهمه که حالا نشستم ودارم پیش خودم فکر می کنم که چه احساسی به من داره؟!...چرا؟؟...
معنی این همه تغییر چیه؟!...یعنی...من عاشق شدم؟!...عاشق ارسلان؟!! اصلا عاشق شدن چجوریه؟...عاشق شدن نباید یه نشونه خاص داشته باشه؟...یه نشونه که به آدم بفهمونه احساس ته قلبش چیه؟!...من تاحالا عاشق نشدم....حتی نمی دونم عاشق شدن چه شکلیه... این احساسی که من یه ارسلان دارم عشقه؟...احساس اون چی؟!...
اون قدر به این چیزا فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم که تا ساعت ۵ صبح خوابم نبرد!...خیلی خسته بودم...فکرم هنوز درگیر بود ولی اونقدر خسته بودم که بلاخره پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم...
**********
آخه کدوم خری به دوستش میگه عزیزم یا خانومی؟!...یا دوستش وماچ می کنه؟اونم نه ماچ معمولی،ماچ ارسلان یه جوری بود...یعنی چجوری بود؟!...راستش...خودمم نمی دونم...
اصلا ارسلان امشب چش شده بود؟!...دفعه قبلی که من وبوسید،هرچی تلاش کردم از زیرِ زبونش بکشم خودش بوده یانه نَم پس نداد...بعد اون وقت،الان اومد زرتی من وماچ کرد؟!اونم درست وقتی که می دونست من بیدارم ومی فهمم؟...اصلا اون نگاه های عجیبش چه معنی می دادن؟!...حرفاش...این که مدام ازم می خواست گریه نکنم...اینکه جون خودش وقسم می داد تااشک نریزم!...اینا چه معنی میدن؟!...اگه من بیرون گود بودم ومی خواستم در مورد احساس ارسلان قضاوت کنم،با دیدن این حرکات ورفتارش می گفتم که عاشقم شده ولی...حالاکه وسط این ماجرام ماجرام،توکَتَم نمیره!...هیچ رقمه حالیم نمیشه که ارسی من ودوست داشته باشه...آخه ارسلان برای چی باید بیاد دنبال من؟...نمیگم من به تیریپش نمی خورم واون خیلی از من بالاتره و از این مزخرفات...اصلا بحث سر این حرفا نیست!...بحث سر اینه که به ارسلان نمی خوره که عاشقم باشه...اصلا من باورم نمیشه...یعنی... من تاحالا فکرمی کردم که ارسلان به عنوان یه رفیق قبولم داره ولی حرفا وحرکات امشبش شک وتردید به دلم راه داده...یعنی ارسلان عاشق شده؟عاشق من؟!...ارسلان تازگیا خیلی عوض شده...
منم عوض شدم...چرا؟ چرا انقدر عوض شدم؟!چرا احساسم به ارسلان تغییر کرده؟چرا ارسلان انقدر برام مهم شده؟چرا ترسِ از دست دادنش داغونم می کنه؟!...چرا فکرِ اینکه ارسلان عاشق کس دیگه ای باشه باعث حسادتم میشه؟...چرا آرامشی که توآغوش ارسلان لمس می کنم و تاحالا هیچ جای دیگه تجربه نکردم؟!...چرا فقط با گذشت ۳ روز،دلم برای چشماش تنگ شد؟...چرا اونقدری برام مهمه که حالا نشستم ودارم پیش خودم فکر می کنم که چه احساسی به من داره؟!...چرا؟؟...
معنی این همه تغییر چیه؟!...یعنی...من عاشق شدم؟!...عاشق ارسلان؟!! اصلا عاشق شدن چجوریه؟...عاشق شدن نباید یه نشونه خاص داشته باشه؟...یه نشونه که به آدم بفهمونه احساس ته قلبش چیه؟!...من تاحالا عاشق نشدم....حتی نمی دونم عاشق شدن چه شکلیه... این احساسی که من یه ارسلان دارم عشقه؟...احساس اون چی؟!...
اون قدر به این چیزا فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم که تا ساعت ۵ صبح خوابم نبرد!...خیلی خسته بودم...فکرم هنوز درگیر بود ولی اونقدر خسته بودم که بلاخره پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم...
**********
۳۳.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.