فکــر می کــردم
فکــر می کــردم
در قلب تــــــو...
محکومم به حبــس ابد...!
به یکبــاره جــا خــوردم...
وقتـــی...
زندان بان برســـرم فریاد زد:
هــی...
تــو...
آزادی...!
و صـــدای گامهای غریبـــه ای که به سلـــول من می آمـــد...
در قلب تــــــو...
محکومم به حبــس ابد...!
به یکبــاره جــا خــوردم...
وقتـــی...
زندان بان برســـرم فریاد زد:
هــی...
تــو...
آزادی...!
و صـــدای گامهای غریبـــه ای که به سلـــول من می آمـــد...
۷۹۳
۲۹ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.