𝖔𝖓 𝖙𝖍𝖊 𝖈𝖔𝖓𝖉𝖎𝖙𝖎𝖔𝖓 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊
(Part 35)
جونگ کوک«رفتم توی عمارت... بعد از عوض کردن لباسم رفتم پیشه سوهی... داشت غذا درست میکرد... اروم به شونش زدم...
سوهی«*به سمت کوک برمیگرده* ببله ارباب
جونگ کوک«برو لباستو عوض کن... باید بریم جایی
سوهی«ولی ارباب چرا من باید بی...
جونگ کوک«گفتم حرف رو حرفم نزنی درسته؟ زود تند سریع... جلوی عمارت منتظرتم
سوهی«اخه غذا...
جونگ کوک«بایول درستش میکنه... تو برو آماده شو
سوهی«چشم *سریع میدوعه سمت راه پله ها*
جونگ کوک«از عمارت خارج شدم و به سمت ماشین رفتم و نشستم صندلی عقب...
جین«بلاخره عقلت سره جاش اومدا... اینکه گفتی نامجونا کارارو انجام بده واقعا عجیب بود...
جونگ کوک«با حال و وضعی که داشتم میخواستی خودم کارا رو پیگیری کنم هیونگ؟
نامجون«حالا واجب بود دوباره مارو برای محافظ در نظر بگیری؟ این همه زیر دست داری خب...
یونگی«این واقعا رد داده... الان میخوای بری کجا جونگ کوکا؟
جونگ کوک«عمارت پدریم...
نامجون«یه فکری بحال عمارت خودت کن... یا بفروشش یا خرابش کن... انقد که برای عمارت پدریت هزینه کردی میتونستی عمارت خودتو از نو بسازی... خودت میدونی سوهی امنیت نداره
جونگ کوک«این به تو مربوط نمیشه نامجون هیونگ... لطفا شروع نکن
جین«بحث کردن رو بزارین واسه یه وقته دیگه... سوهی داره میاد...
سوهی«با عجله آماده شدم و از پله ها دوییدم پایین و به سمت ماشینی که جلوی در عمارت بود دوییدم... یه ماشین شیش نفره بود... در وسط و باز کردم و نشستم توی ماشین... بادیدن یونگی اونم توی ماشین تعجب کرده بودم...
یونگی«*با صدای اروم* آدم ندیدی تو نه؟ چرا اینجوری زل زدی بهم دختر... زشته خودتو جمع کن...
سوهی«حواسم پرت شده بود... ارباب کو؟
یونگی«جین و نامجون شی جلو نشستن... کوک پشت سرمون نشسته... حالا مث یه دختر خوب اصلا سوال نپرس
سوهی«من که حرفی نزدم...
یونگی«حالا هر چی... کمربند یادت نره
سوهی«کمربند و محکم بستم و به در تکیه دادم... چشمامو بستم تا یکم بتونم بخوابم... امروز خیلی خسته بودم و بشدت خوابم میومد... هندزفریمو توی گوشم گذاشتم و اهنگ ملایمی رو پلی کردم تا راحت تر بخوابم...
جونگ کوک«*اروم درگوشه یونگی* حالش خوبه؟ مشکلی نداره؟
یونگی«خواب خوشه...
جونگ کوک«هیونگ... میشه یه راهنمایی درباره نجاتش بهم بدین؟
یونگی«نباید عشقی به وجود بیاد... ولی برای نجات دادنش باید عشقی به وجود بیاد...
جونگ کوک«هیونگ... من جدی بودم...
یونگی«منم جدیم... فک کردی شوخی دارم؟ اونم تو این بحث؟
جونگ کوک«ولی اخه این با عقل جور در نمیاد...
یونگی«بخاطر همین سخته...
نامجون«اتفاقات خوبی در انتظار هر دوتون نیست... از همین الانم بگم کاری از دست ما بر نمیاد... چون سرنوشتتون اینه...
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.