بابایی جونم 💛 ▪︎Part 33▪︎
ساعت چهار بعد از ظهر بود و جانا یک ساعتی میشد که بیدار شده بود و مشغول تکلیفش شده بود و منو جیمین هم روی مبل ها نشسته بودیم و منتظر بودیم کار جانا تموم بشه تا باهاش حرف بزنیم
جانا: آخيش تموم شد
یونا: افرین دخترم حالا بیا اینجا کارت داریم
جانا اومد وسط من و جیمین نشست
یونا: خب ببین منو بابایی یه چیزی رو فهمیدیم که قراره به توام بگیم
جانا: چیشده؟
یونا: خب جانا چیزه یعنی اممم نمیدونم چطوری بهت بگم من چیزم
جانا: تو چیزی؟
یونا: من یه نینی توی شکمم دارم
جانا چهره خندونش به جدی و ناراحت تغییر کرد
جانا: خب من چیکار کنم
جانا بلند شد و میخواست بره اتاقش که جیمین برگردوندش و نشوند سر جای اولش
جیمین: جانا من نمیفهمم تو واقعا با داشتن خواهر و برادر چه مشکلی داری
جانا: من قبلا بهتون گفتم چرا دوست ندارم ولی شما باز بچه اوردین
یونا: جانا ما از قصد که بچه نیاوردیم که اتفاقی شد تو دلت میاد یه موجود زنده کوچولو رو بکشین؟
جانا: اصلا هم اتفاقی نبوده یادت رفته خودت بهم گفتی باید خودتون بخواین توام از قصد قرص نخوردی تا بچه بیارین چون از دست من خسته شدین
جیمین: جانا این چه حرفیه تو میزنی این موضوع چه ربطی به تو داره آخه؟
جانا: پس چرا وقتی میدونستین من دوست ندارم بچه اوردین؟ هااا؟
یونا: جانا خواهش میکنم یکم فکر کن بعد حرف بزن آخه کی از بچش خسته میشه عزیز دلم آیت فقط یه اتفاق بود ولی الان که شده نمیشه یه بچرو بکشیم که خوب بود توام وقتی توی شکمم بودیم میکشتیمت؟
جانا: شما خودتون میخواستین که منو به وجود بیارین مگه خودم خواستم
جیمین: جانا بس کن دیگه نمیشه که بخاطر تو اونو بکشیم همونطور که تو بچه مایی اونم هست و به اندازه تو اونم دوست داریم دلیل نمیشه چون نظر تو برامون مهمه تو اینجوری رفتار کنی تو چه بخوای چه نخوای الان مامانت بارداره و تو حق مخالفت و اینطوری حرف زدن رو نداری(با صدای بلند)
جانا: هنوز به دنیا نیومده اون براتون مهم تره ازتون متنفرم(با گریه)
جانا بلند شد و بدو رفت داخل اتاقش و در رو محکم بست من نمیخواستم اون فکر کنه ما ازش بدمون میاد
یونا: جیمین..
جیمین: اون بچرو نگه میداریم و بدنیا میاریمش حتی فکر سقط بچه دیگه به سرت نزنه اون باید رفتارشو درست کنه
منم ساکت شدم و دیگه حرفی نزدم
(جانا)
اونا اصلا منو دوست ندارن منم میخوام برم پیش مامانبزرگ جونم برای همین با گوشی اتاقم زنگ زدم بهش
کپی ممنوع ❌
جانا: آخيش تموم شد
یونا: افرین دخترم حالا بیا اینجا کارت داریم
جانا اومد وسط من و جیمین نشست
یونا: خب ببین منو بابایی یه چیزی رو فهمیدیم که قراره به توام بگیم
جانا: چیشده؟
یونا: خب جانا چیزه یعنی اممم نمیدونم چطوری بهت بگم من چیزم
جانا: تو چیزی؟
یونا: من یه نینی توی شکمم دارم
جانا چهره خندونش به جدی و ناراحت تغییر کرد
جانا: خب من چیکار کنم
جانا بلند شد و میخواست بره اتاقش که جیمین برگردوندش و نشوند سر جای اولش
جیمین: جانا من نمیفهمم تو واقعا با داشتن خواهر و برادر چه مشکلی داری
جانا: من قبلا بهتون گفتم چرا دوست ندارم ولی شما باز بچه اوردین
یونا: جانا ما از قصد که بچه نیاوردیم که اتفاقی شد تو دلت میاد یه موجود زنده کوچولو رو بکشین؟
جانا: اصلا هم اتفاقی نبوده یادت رفته خودت بهم گفتی باید خودتون بخواین توام از قصد قرص نخوردی تا بچه بیارین چون از دست من خسته شدین
جیمین: جانا این چه حرفیه تو میزنی این موضوع چه ربطی به تو داره آخه؟
جانا: پس چرا وقتی میدونستین من دوست ندارم بچه اوردین؟ هااا؟
یونا: جانا خواهش میکنم یکم فکر کن بعد حرف بزن آخه کی از بچش خسته میشه عزیز دلم آیت فقط یه اتفاق بود ولی الان که شده نمیشه یه بچرو بکشیم که خوب بود توام وقتی توی شکمم بودیم میکشتیمت؟
جانا: شما خودتون میخواستین که منو به وجود بیارین مگه خودم خواستم
جیمین: جانا بس کن دیگه نمیشه که بخاطر تو اونو بکشیم همونطور که تو بچه مایی اونم هست و به اندازه تو اونم دوست داریم دلیل نمیشه چون نظر تو برامون مهمه تو اینجوری رفتار کنی تو چه بخوای چه نخوای الان مامانت بارداره و تو حق مخالفت و اینطوری حرف زدن رو نداری(با صدای بلند)
جانا: هنوز به دنیا نیومده اون براتون مهم تره ازتون متنفرم(با گریه)
جانا بلند شد و بدو رفت داخل اتاقش و در رو محکم بست من نمیخواستم اون فکر کنه ما ازش بدمون میاد
یونا: جیمین..
جیمین: اون بچرو نگه میداریم و بدنیا میاریمش حتی فکر سقط بچه دیگه به سرت نزنه اون باید رفتارشو درست کنه
منم ساکت شدم و دیگه حرفی نزدم
(جانا)
اونا اصلا منو دوست ندارن منم میخوام برم پیش مامانبزرگ جونم برای همین با گوشی اتاقم زنگ زدم بهش
کپی ممنوع ❌
۴۶.۳k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.