.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۰۰→
خیره شدم به چهره خندونش وگفتم:واقعا می خوای بذاریش؟
سری به علامت تایید تکون داد!
مطمئن ومصمم جوابم وداد پس مثل اینکه خیال نداره به حرفم گوش کنه!...باشه!موقعیت خوبیه...من ازاول قصدم این بودکه بعدازشام شروع کنم به نازوعشوه اومدن حالا با این کارش زودتر شروع می کنم!...تقصیرخودته ارسی!
اخمم وغلیظ تر کردم وباحرکتی که سعی می کردم پرعشوه باشه روم وازش گرفتم وزل زدم به روبروم.
آب دهنم وقورت دادم وتمام سعیم وبه کار گرفتم تابه نحو احسنت لوس باشم!باپرعشوه ترین لحن ممکن گفتم:خیلی بدی ارسلاااان!من می ترسم...
صدای خنده اش توی گوشم پیچید.
- ارسلاااان...نذارش دیگه باشه؟...آفرین!پسرخوبی باش.
مطمئن ومصمم تراز قبل گفت:من که بهت راه حل پیشنهاد دادم!ترسیدی بیا توبغل من!...بده مگه؟
نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم توچشمای ارسلان.لب ولوچه ام وآویزون کردم وگفتم:آره بده!من می ترسم...توروخدا نذارش دیگه!
- میذارمش!...لب ولوچه اتم اون ریختی نکن عین منگلا میشی!
با این حرفش قیافه ام مچاله شد!
عین منگلا؟...ای خاک توسرمن کنن!...اون همه لوس حرف زدم بلکم این ارسی تحت تاثیر قرار بگیره وبیخیال بشه اون وقت این آقا بیخیال که نشد هیچ،تازه برگشته بهم میگه عین منگلا شدی!
شکست وپذیرفته بودم پس کلافه وبی حوصله روکردم به ارسلان وبالحن شکست خورده ای گفتم:ارسی توروخدا!...ارسی جونه دیا...ارسی من می ترسم!ارسی...
یهو ارسلان دستش وبه علامت سکوت گرفت روبروم که باعث شدحرفم نصفه نیمه بمونه. درحالیکه به بینیش چین می دادو بو می کشید،گفت:دیانا...به نظرت بوی سوختگی نمیاد؟
این وکه گفت،چنان جیغی کشیدم که کل خونه لرزید!
سری به علامت تایید تکون داد!
مطمئن ومصمم جوابم وداد پس مثل اینکه خیال نداره به حرفم گوش کنه!...باشه!موقعیت خوبیه...من ازاول قصدم این بودکه بعدازشام شروع کنم به نازوعشوه اومدن حالا با این کارش زودتر شروع می کنم!...تقصیرخودته ارسی!
اخمم وغلیظ تر کردم وباحرکتی که سعی می کردم پرعشوه باشه روم وازش گرفتم وزل زدم به روبروم.
آب دهنم وقورت دادم وتمام سعیم وبه کار گرفتم تابه نحو احسنت لوس باشم!باپرعشوه ترین لحن ممکن گفتم:خیلی بدی ارسلاااان!من می ترسم...
صدای خنده اش توی گوشم پیچید.
- ارسلاااان...نذارش دیگه باشه؟...آفرین!پسرخوبی باش.
مطمئن ومصمم تراز قبل گفت:من که بهت راه حل پیشنهاد دادم!ترسیدی بیا توبغل من!...بده مگه؟
نگاهم وازروبروم گرفتم وخیره شدم توچشمای ارسلان.لب ولوچه ام وآویزون کردم وگفتم:آره بده!من می ترسم...توروخدا نذارش دیگه!
- میذارمش!...لب ولوچه اتم اون ریختی نکن عین منگلا میشی!
با این حرفش قیافه ام مچاله شد!
عین منگلا؟...ای خاک توسرمن کنن!...اون همه لوس حرف زدم بلکم این ارسی تحت تاثیر قرار بگیره وبیخیال بشه اون وقت این آقا بیخیال که نشد هیچ،تازه برگشته بهم میگه عین منگلا شدی!
شکست وپذیرفته بودم پس کلافه وبی حوصله روکردم به ارسلان وبالحن شکست خورده ای گفتم:ارسی توروخدا!...ارسی جونه دیا...ارسی من می ترسم!ارسی...
یهو ارسلان دستش وبه علامت سکوت گرفت روبروم که باعث شدحرفم نصفه نیمه بمونه. درحالیکه به بینیش چین می دادو بو می کشید،گفت:دیانا...به نظرت بوی سوختگی نمیاد؟
این وکه گفت،چنان جیغی کشیدم که کل خونه لرزید!
۱۳.۱k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.