.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۰۱→
ازجابلند شدم وبه حالت دو به آشپزخونه رفتم.بوی سوختگی میومد...بدجورم میومد!پس چرا من حس نکردم؟
به سمت گاز رفتم ودست دراز کردم تا درفرش وباز کنم...دستم که دستگیره فرو لمس کرد،جیغم رفت آسمون هفتم!دستگیره اش اونقدر داغ بودکه انگشتم وسوزوند!انگشتی روکه سوخته بود توی هواتکون دادم تا سوزشش کمتر بشه،بانگاهم دنبال یه دستگیره ای چیزی گشتم.
هر طرف وکه نگاه کردم خبری از دستگیره نبود!...پیتزای بیچاره وخوشمزه ام کاه شده بود ومن نمی تونستم حتی جنازه اشم نجات بدم!
باحرص وغیض خیره شدم به فر...پام وبلند کردم ولگد محکمی به شیشه اش زدم!چشمتون روز بد نبینه!پام که خورد به فر،جیغم دوباره رفت هوا!
ازیه طرف انگشتم وتوی هواباالوپایین می بردم وازطرف دیگه ام پام و بالاگرفته بودم وهی تکونش می دادم تا سوزش غیرقابل تحملش کم بشه!
خاک توسرم کنن با این پیتزا درست کردنم!یکی نیست بگه آخه دختره چلغوز،توخیلی آشپزیت خوبه وآشپز حرفه ای هستی که این همه تنوع غذایی به خرج میدی؟آخه من وچه به پیتزا درست کردن؟
توهمین فکرا بودم وداشتم خودم ولعن ونفرین می کردم وپام وتوهواتکون می دادم وبال بال میزدم که یهو ارسلان عین این سوپرمنا وارد آشپزخونه شد وبه سمتم اومد...نگاه نگرانش ودوخت به چشمام وزیرلب گفت:چی شدی دیانا؟خوبی؟
- گوربابای من!...به پیتزای توی فراشاره کردم وادامه دادم:اون بیچاره جنازه اشم کاه شد!درش بیارازاون تو...
نگران تراز قبل گفت:گور بابای اون!...توخوبی؟دستت سوخته؟...ببینم...
با این حرف ارسلان،دست از بال بال زدن وتکون دادن پام برداشتم ونگاه پوکری بهش انداختم.مکث
کوتاهی کردم وبعد جیغ بلندی کشیدم:
- بهت میگم اون ونجات بده!زودباش...
با این جیغم،چشمای ارسلان گرد شد!بی حرکت ومتعجب زل زده بود به من!
جیغ دیگه ای زدم:
- برو نجاتش بده دیگه!
با جیغ دومم،به خودش اومدونگاهش وازم گرفت... یه قدم بلند به سمت فربرداشت وآرنجش وبه دستگیره تکیه داد وبایه حرکت بازش کرد!
دست دراز کرد ودیس پیتزا رو از توی فربیرون آورد!البته آستین پیرهن مردونه اش حائل دست ودیس داغ شده بود ونمیذاشت که دستش بسوزه!با این حال دیس خیلی داغ بود وهرلحظه امکان داشت ارسی سوخاری بشه!
باعجله به سمت سینک ظرفشویی رفت ودیس وانداخت توش...شیرآب وباز کرد وبخارغلیظی ازدیس بلند شد!صدای جلزو ولزش توی گوشم می پیچید.
کلافه وناامید نگاهم واز ارسلان گرفتم وخیره شدم به فر...صندلی میز ناهارخوری رو بیرون کشیدم وروش ولو شدم!نگاه پرحسرتم روی فرثابت بود.
ببین چه بلایی سرفر پسرمردم آوردم!...آخه چرا یادم رفت که پیتزام توی فره؟چرا انقدر حواس پرتم؟...
- دستت وببینم!
باصدای رادوین به خودم اومدم ومتوجه دوتا چشم مشکی شدم که درست روبروم بودن!ارسلان روبروی من،روی زمین زانو زده بود ونگاهش روی دستم ثابت بود...
دستم وتودستاش گرفت وخیره شد به انگشتم که اثرکوچیکی از سوختگی روش خودنمایی می کرد!
زیرلب گفت:ببین باخودت چیکار کردی...
سرم وپایین انداختم وخیره شدم به سرامیکای کف آشپزخونه.از ارسلان خجالت می کشیدم...لحنم پربغض وشرمنده بود:
- ارسلان...معذرت میخوام!گند زدم به گازت...ببخشید!نمی خواستم اینجوری بشه.من فقط می خواستم...می خواستم خوشحالت کنم!...
وبی اختیار بغضم شکست وقطره اشکی از چشمام جاری شد!
خودمم از اشک ریختنم تعجب کرده بودم...بغض توی گلوم واشکم کاملا بی اراده بود!
به سمت گاز رفتم ودست دراز کردم تا درفرش وباز کنم...دستم که دستگیره فرو لمس کرد،جیغم رفت آسمون هفتم!دستگیره اش اونقدر داغ بودکه انگشتم وسوزوند!انگشتی روکه سوخته بود توی هواتکون دادم تا سوزشش کمتر بشه،بانگاهم دنبال یه دستگیره ای چیزی گشتم.
هر طرف وکه نگاه کردم خبری از دستگیره نبود!...پیتزای بیچاره وخوشمزه ام کاه شده بود ومن نمی تونستم حتی جنازه اشم نجات بدم!
باحرص وغیض خیره شدم به فر...پام وبلند کردم ولگد محکمی به شیشه اش زدم!چشمتون روز بد نبینه!پام که خورد به فر،جیغم دوباره رفت هوا!
ازیه طرف انگشتم وتوی هواباالوپایین می بردم وازطرف دیگه ام پام و بالاگرفته بودم وهی تکونش می دادم تا سوزش غیرقابل تحملش کم بشه!
خاک توسرم کنن با این پیتزا درست کردنم!یکی نیست بگه آخه دختره چلغوز،توخیلی آشپزیت خوبه وآشپز حرفه ای هستی که این همه تنوع غذایی به خرج میدی؟آخه من وچه به پیتزا درست کردن؟
توهمین فکرا بودم وداشتم خودم ولعن ونفرین می کردم وپام وتوهواتکون می دادم وبال بال میزدم که یهو ارسلان عین این سوپرمنا وارد آشپزخونه شد وبه سمتم اومد...نگاه نگرانش ودوخت به چشمام وزیرلب گفت:چی شدی دیانا؟خوبی؟
- گوربابای من!...به پیتزای توی فراشاره کردم وادامه دادم:اون بیچاره جنازه اشم کاه شد!درش بیارازاون تو...
نگران تراز قبل گفت:گور بابای اون!...توخوبی؟دستت سوخته؟...ببینم...
با این حرف ارسلان،دست از بال بال زدن وتکون دادن پام برداشتم ونگاه پوکری بهش انداختم.مکث
کوتاهی کردم وبعد جیغ بلندی کشیدم:
- بهت میگم اون ونجات بده!زودباش...
با این جیغم،چشمای ارسلان گرد شد!بی حرکت ومتعجب زل زده بود به من!
جیغ دیگه ای زدم:
- برو نجاتش بده دیگه!
با جیغ دومم،به خودش اومدونگاهش وازم گرفت... یه قدم بلند به سمت فربرداشت وآرنجش وبه دستگیره تکیه داد وبایه حرکت بازش کرد!
دست دراز کرد ودیس پیتزا رو از توی فربیرون آورد!البته آستین پیرهن مردونه اش حائل دست ودیس داغ شده بود ونمیذاشت که دستش بسوزه!با این حال دیس خیلی داغ بود وهرلحظه امکان داشت ارسی سوخاری بشه!
باعجله به سمت سینک ظرفشویی رفت ودیس وانداخت توش...شیرآب وباز کرد وبخارغلیظی ازدیس بلند شد!صدای جلزو ولزش توی گوشم می پیچید.
کلافه وناامید نگاهم واز ارسلان گرفتم وخیره شدم به فر...صندلی میز ناهارخوری رو بیرون کشیدم وروش ولو شدم!نگاه پرحسرتم روی فرثابت بود.
ببین چه بلایی سرفر پسرمردم آوردم!...آخه چرا یادم رفت که پیتزام توی فره؟چرا انقدر حواس پرتم؟...
- دستت وببینم!
باصدای رادوین به خودم اومدم ومتوجه دوتا چشم مشکی شدم که درست روبروم بودن!ارسلان روبروی من،روی زمین زانو زده بود ونگاهش روی دستم ثابت بود...
دستم وتودستاش گرفت وخیره شد به انگشتم که اثرکوچیکی از سوختگی روش خودنمایی می کرد!
زیرلب گفت:ببین باخودت چیکار کردی...
سرم وپایین انداختم وخیره شدم به سرامیکای کف آشپزخونه.از ارسلان خجالت می کشیدم...لحنم پربغض وشرمنده بود:
- ارسلان...معذرت میخوام!گند زدم به گازت...ببخشید!نمی خواستم اینجوری بشه.من فقط می خواستم...می خواستم خوشحالت کنم!...
وبی اختیار بغضم شکست وقطره اشکی از چشمام جاری شد!
خودمم از اشک ریختنم تعجب کرده بودم...بغض توی گلوم واشکم کاملا بی اراده بود!
۱۴.۲k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.