لبخندمصنوعی روی لبم نشوندم ومنتظرموندم تا ارسلانم غذاش وبخوره.بیچاره دست به غذاش نزده بود!
اصلا مگه من مهلت دادم تاغذابخوره؟انقدر نازوعشوه اومدم که پسرمردم پاک قاطی کرد وبیخیال خوردن شد!
بعداز اینکه ارسلان غذاش وخورد،دست تنها ویه نفره همه ظرفارو جمع کردم وشستم...هرچی اصرار کرد که کمکم کنه نذاشتم.بدون توجه به اصرارای مکررش،به سمت هال هدایتش کردم وازش خواستم منتظربمونه تاکار من تموم بشه!گناه داشت بچم تازه از مسافرت اومده بود.بعدازاون همه خستگی باید کوزت می شد میومد کنار من ظرف می شست؟الهی...
آخرین ظرف وهم شستم وشیرآب وبستم.دستی به پیشونیم کشیدم وبعداز انداختن یه نگاه کلی به آشپزخونه واطمینان حاصل از مرتب بودن همه چیز،به سمت هال رفتم.
ارسلان روی مبل ۳ نفره نشسته بود وخیره شده بود به من.لبخندمهربونی روی لبش بود.لبخندش وبالبخند جواب دادم وبه سمتش رفتم ودرست کنارش نشستم.
- خسته نباشی...
لبخندم وپررنگ تر کردم.
- چرا نذاشتی کمکت کنم؟خسته شدی...
بالحن مهربونی گفتم:توخسته تراز منی.خستگی سفرهنوز توتنت مونده.اگه میومدی ظرفم می شستی که دیگه واویلا بود!
ارسلان چیزی نگفت وفقط لبخندش وتمدید کرد...سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود.دلم می خواست از تک تک لحظه های اون شب استفاده کنم.حتی نمی خواستم یه لحظه اش وهم به سکوت بگذرونیم.این شدکه بالحن شیطون وپرهیجانی سکوت وشکستم:
- خب خب خب!ازهرچه بگذریم سخن سوغاتی دوست خوش تراست!سوغاتیت کو آقای مسافر؟
خندید...سرخوش وبشاش گفت:سوغاتیم واست خریدم!
وازجابلند شدوبه سمت چمدونش رفت که درست جلوی در بود.چمدون وبه دست گرفت وبه سمت اومد.کنارم روی مبل نشست وچمدونش وگذاشت روی میز عسلی.زیپش وباز کرد ویه پلاستیک بزرگ واز توش بیرون آورد.دست کرد توی پلاستیک ودونه دونه شروع کردبه درآوردن یه عالمه لباس مجلسی وراحتی وشلوار وتاپ و...!همه محتویات پلاستیک وگذاشت روی قسمت خالی میز وخیره شدبه چشمای گردشده از تعجب من!
آب دهنم وبه سختی قورت دادم واشاره ای به وسایل روی میز کردم وناباورانه گفتم:قصد کردی با این سوغاتیا کل دوست دخترات وتاآخرعمرشون بیمه پوشاک کنی؟
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.