𝖔𝖓 𝖙𝖍𝖊 𝖈𝖔𝖓𝖉𝖎𝖙𝖎𝖔𝖓 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊
(Part 41)
نامجون«برمیگردم...
جین«تا اون موقع نامه هارو آماده میکنم و تا هر جا که بشه پیش میرم...
نامجون«با سر حرفشو تایید کردم و رفتم کنار دریاچه... تهیونگ اونجا نشسته بود و منتظرم بود... رفتم و با فاصله کنارش وایسادم
نامجون«کاری داشتی که گفتی بیام؟
تهیونگ«نگا کن توروخدا... نچ نچ نچ... خواهرت تو خطره اونوقت انقد راحت اومدی؟ انتظار داشتم الان سرگرم پرونده باشی
نامجون«خواهرم؟ خواهر من حالش خوبه و توی قصره چرا باید نگرانش باشم؟ بلاخره تونستم تو و سوهی رو توی آرامش ببینم...
تهیونگ«همینو میدونم که اتفاقات خوبی در انتظارش نیست
نامجون«چیزی شده؟
تهیونگ«نه فقط یکم مشکوکم...
نامجون«واسه چی مشکوکی؟
تهیونگ«بایول... اکثر اوقات با لباس مردم عادی دور و ورته
نامجون«خودتم همش دور و ورم میپلکی... بایول دوست دخترمه اون که دیگه جای خود داره
تهیونگ«هیونگ... من بخاطر امنیت سوهی قبول کردم مادر با عالیجناب ازدواج کنه... اگه قرار باشه اتفاقی برای سوهی بیفته چی؟
نامجون«چیزی شد با من... بایول کاری از دستش بر نمیاد...
تهیونگ«اره برنمیاد... ولی جلوی تو
نامجون«یا تهیونگا... تو از یه چیزی خبر داری و نمیخوای بهم بگی
تهیونگ«از چی باید خبر داشته باشم؟
نامجون«از تو هیچی بعید نیست... اگه خبری هس حتما بهم بگو
تهیونگ«خبری نیس ولی اگه شد باشه...
«پایان فلش بک»
سوهی«بعد از تموم کردن صبحونم و عوض کردن لباسام رفتم پیشه جیمین و ازش خواستم باهم بریم بیرون...
جیمین«خواهر من اخه مگه تو کار و زندگی نداری که همش میخوای بری بیرون؟
سوهی«راستش اصلا این شغل به حساب نمیاد... میخوام دنبال کار بگردم
جیمین«هر وقت خواستی بیای بیا رستوران ور دست خودم...
سوهی«*با حالت مظلوم* اوپا... همین یه بار...
جیمین«ایش... برو تا سویچ ماشین نامجون هیونگ رو بگیرم و بیام...
سوهی«*با ذوق از کنار بادیگارد ها رد میشه و میره توی حیاط*
جیمین«رفتم طبقه ی بالا و بعد از گرفتن سویچ از نامجون هیونگ به سمت حیاط رفتم...
جون وو«جیمین شی... صبر کن...
جیمین«گوش میدم...
جون وو«میخوای برای سوهی دنبال کار بگردی؟
جیمین«اوهوم...
جون وو«*یه کلید به جیمین میده* این کلید مغازه مادر بزرگمه... همون مغازه ی عطاری... کسی نیست که حواسش به مغازه باشه و منم سرم شلوغه... ببرش اونجا... تازه امنه...
جیمین«پیشنهاد خوبیه... *و کلید رو ازش میگیره* در اسرع وقت برمیگردیم... *و به سمت ماشین میره*
سوهی«کنار ماشین منتظر جیمین بودم... انقد توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم چندین دقیقس جیمین داره صدام میکنه
جیمین«از تصوراتت اومدی بیرون خانومه؟ حالا میشه افتخار بدید سوار شیم بریم؟
سوهی«خانومه؟ از خواهر خانومی شدم خانومه... چرا که نه...
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.