.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲۸→
حرفاش غم وبه دلم راه داده بود...یاد تمام دلتنگیام افتاده بودم..دلتنگیایی که در نبود ارسلان به سختی به دوششمون می کشیدم...اخمی کردم ودلخور گفتم:نگو دیگه ارسلان...دوری چیه؟؟...کی گفته ما قراره از هم دور بشیم؟؟هوم؟!!دیگه هیچ دوری وجود نداره.من وتو همیشه کنار هم می مونیم وهیچ چیزیم مارو ازهم جدا نمی کنه...مگه نه؟
خندید ومهربون گفت:معلومه...اما من فقط احتمال صفرو در نظر گرفتم...گفتم اگه فاصله ای به وجود اومد،دلامون با یه نشونه بهم نزدیک باشه...
لبخندی زدم و پلاک ماه و توی مشتم گرفتم...نفس عمیقی کشیدم وبا لحنی پراز آرامش زمزمه کردم:
- تو همیشه پیشمی ارسلان...همیشه!
نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...مطمئن ومحکم گفت:همیشه...ماه،نمیذاره که ما ازهم دور باشیم!
مکث کوتاهی کرد وبعد،لحن پراحساسش که دلم وبه لرزه درمیاورد سکوت وشکست:
- یکی تویی و یکی من...با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...همین سه تا بس است..حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...به یک تو و یک من..مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..اما...حالا که ندارد...حالا همه چیز تویی..تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...تمام روزهای خوب...تمام لبخندهای من...تمام زندگی...همه چیز تویی...چیز دیگری هم اگر جز تو
بود...فدای یک تبسمت!
***********************
توی راهروی ساختمون روبروی خونه ارسلان وایساده بودم...ارسلانم درست روبروی من بود.نگاهی به چشمای مشکیش انداختم ولبخندی زدم...گفتم:شب بخیر...
لبخندی به روم زد وگفت:شب توام بخیر...
خندید ومهربون گفت:معلومه...اما من فقط احتمال صفرو در نظر گرفتم...گفتم اگه فاصله ای به وجود اومد،دلامون با یه نشونه بهم نزدیک باشه...
لبخندی زدم و پلاک ماه و توی مشتم گرفتم...نفس عمیقی کشیدم وبا لحنی پراز آرامش زمزمه کردم:
- تو همیشه پیشمی ارسلان...همیشه!
نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...مطمئن ومحکم گفت:همیشه...ماه،نمیذاره که ما ازهم دور باشیم!
مکث کوتاهی کرد وبعد،لحن پراحساسش که دلم وبه لرزه درمیاورد سکوت وشکست:
- یکی تویی و یکی من...با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...همین سه تا بس است..حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...به یک تو و یک من..مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..اما...حالا که ندارد...حالا همه چیز تویی..تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...تمام روزهای خوب...تمام لبخندهای من...تمام زندگی...همه چیز تویی...چیز دیگری هم اگر جز تو
بود...فدای یک تبسمت!
***********************
توی راهروی ساختمون روبروی خونه ارسلان وایساده بودم...ارسلانم درست روبروی من بود.نگاهی به چشمای مشکیش انداختم ولبخندی زدم...گفتم:شب بخیر...
لبخندی به روم زد وگفت:شب توام بخیر...
۱۰.۱k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.