𝖔𝖓 𝖙𝖍𝖊 𝖈𝖔𝖓𝖉𝖎𝖙𝖎𝖔𝖓 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊
(Part 50)
سوهی«سریع رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم... ساعت 9:34 دقیقه بود... بدو بدو به سمت ماشین رفتم... در عقب ماشینو باز کردم که بشینم اما با صدای ارباب جا خشک کردم...
جونگ کوک«بیا جلو بشین..
سوهی«ولی ارباب..
جونگ کوک«ولی بی ولی..
سوهی«*بدون حرفی در عقب رو میبنده و میره جلو میشینه... فقط میتونم چیزی بپرسم؟
جونگ کوک«میشنوم
سوهی«مگه قرار نبود برادرم منو بیاره؟
جونگ کوک«قرار شد من بیارم..مشکلی داری؟
سوهی«ن..نه
جونگ کوک«خوبه!
سوهی«اروم نشسته بودم و مثل جوجه ای که از ترس زیر بال مامانش قایم شده بود دستامو توهم پیچیده بودم و ساکت بودم... تا پاساژ چیزی بینمون رد و بدل نشد... وقتی رسیدیم اروم پیاده شدمو در ماشین رو بستم...
جونگ کوک«پشت سرم،قدم به قدم باهام راه میای..
سوهی«چ..چشم... اروم پشت سرش راه افتادم و وقتی وارد پاساژ شدیم بدون دیدن بقیه مغازه ها به سمت مغازه ی اخر پاساژ رف که از همه مغازه ها بزرگتر بود... برگشت به سمتم و با لحن دستوری گفت...
جونگ کوک«لجبازی توی انتخاب لباس رو از سرت بنداز بیرون..هرچی انتخاب کردی بدون تایید من برنمیداری..هوم؟
سوهی«فهمیدم ارباب..
جونگ کوک«چیزی نگفت و پشت سرم وارد مغازه شد...لباس از هر طرح و اندازه ای که میخواست بود...هنوز یادمه که از لباسای تنگ و کوتاه متنفر بود...تمام عادتاشو یادم میاد...اما اون چیزی یادش میاد؟ اصلا میدونه یکی انقد دوستش داره که هر لحظه واسش میمیره؟ با برخورد دستای ظریفش به دستم دست از فکر کردن کشیدم و بهش گوش کردم...
سوهی«ارباب این خوبه برم پورو کنم؟
جونگ کوک«پشت کمرش بازه پس نه..
سوهی«این یکی چی؟
جونگ کوک«اینم بدن نماست..
سوهی«این یکی چطور؟
_بهتون میاد خانوم پارک..
سوهی«*بر میگرده و پشت سرش رو میبینه... من شما رو میشناسم؟
_نشناسی عجیبه..
جونگ کوک«تهیونگی هیونگ؟
تهیونگ«*کلاه و ماسکشو برمیداره...خوده خودمم..
سوهی«من شمارو نمیشناسم..ارباب شما ایشون رو میشناسین؟
تهیونگ«*با خنده...شوخیت گرفته سوهی شی؟
جونگ کوک«سوهیا..هر کدوم رو خواستی انتخاب کن..یا هر چند تا که میخوای..من برمیگردم..*و به تهیونگ اشاره میکنه که از مغازه بره بیرون و خودشم پشت سرش میره
جونگ کوک«سوهی تحت فرمان طلسم حافظَس..یواش یواش همه چیزو فراموش میکنه..چیزی هم نیست که بتونه طلسم رو بشکنه..
تهیونگ«الان اینو بهم میگی؟هوم؟
جونگ کوک«بیخیالش..امشب واسه مهمونی حتما بیا..توی عمارت سئوک برگذار میشه..
تهیونگ«دس خوش..میبینمت *و راهشو میکشه و میره
جونگ کوک«برگشتم توی مغازه و با دیدن سوهی توی اون لباس احساس میکردم یه فرشته جلوم وایساده... مؤذب شدنشو متوجه شدمو نگاهمو به زمین انداختم...
سوهی«ا..ارباب این خوبه؟
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.