پارت ۵۷(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت۵۷
/از زبان جیمین
رفتیم رو یه صندلی نشستیم هنوز ولی یکم سرم درد میکرد
رونا:هنوزم درد داری ن؟
جیمین:یکم
رونا:واقعا معذرت میخوام از عمد نبود
جیمین:آره میدونم تصادفی بود..
رونا:ن تصادفی نبود...وقتی سرنوشت باشه هیچ تصادفی در کار نیست.
رونا:حالا اینارو ولش..انگار درگیر یه عشق بزرگی..نمیتونی برسی بهش که گفتی میتونم دوباره عاشق شم؟
جیمین:اوهوم آره..
رونا:آخ خدا یکی از بدترین درداس..فوضولی نباشه ولی چند وقته؟
جیمین:۳ سال
رونا:یا قمر..میدونی که اگه دوباره هم عاشق بشی بازم عشقه اول یه چیز دیگس.
جیمین:آره میدونم همیشه یهگوشه از قلب ادم میمونه مخصوصا واسه ماها...ولی اگه دوباره عاشق شی هعی کم رنگ تر میشه ولی بازم از بین نمیره..ولی بجاش دردات کمتر میشه و میدونی یکی دیگه هست که بتونی به امیدش زندگی کنی..اگه اونم نره!
رونا:خیلی قشنگ گفتی..موافقم باهات.
همینطوری گرم حرف زدن بودیم که ساعتو نگاه کردم ساعت ۱۰ شب بود دیر وقت بود می خواستم ازش خداحافظی کنه دیگه که برم پی کارام
از جام پاشدم رو به روش واستادم
جیمین:خوشحال شدم از هم کلامی باهات..با اینکه اولین باره همو میدیدیم خیلی صمیمی صحبت میکردیم.
رونا:آره خیلی خوب بود صحبت کردن باهات.
جیمین:خب دیگه من برم.
هم خواستم برم از پشت دستامو گرفت
رونا:کجااااا
جیمین:برچی؟
رونا:شمارتو بهم بده نگران میشم هنوز حالت کاملا خوب نشدهه
شمارمو بهش دادم واگرنه ولم نمیکرد این دختر
رونا:میخوای پیاده بری؟
جیمین:آره ماشین نیاوردم
رونا:پس واستا خودم میرسونمت
جیمین:لازم نیست....
رونا:هیس بیا سوار شو..حرفی هم قبول نمیکنم..
/از زبان ا.ت
رفتم داخل عمارت شدم ساعت ۱۰ شب بود چقدر دیر رسیدم
وسایلم رو پرت کردم تو اتاقم رو تخت و لباس راحتی هامو پوشیدم رفتم وسط سالن به اون تاریکی نشستم و باز زانو هامو بغل کردم و رفتم تو فکر...خدایی ببین اون ا.ت مغرور که هرکی بهش نگاه میکرد از قیافش میفهمید مغروره و کسی رو آدم حساب نمیکرد به چه روزی افتاده..برای یه آدم!
مطمئنم اگه یه روزی تهیونگ منو ببینه خودش هم باورش نمیشه من همون دخترم..ولی اگه یه روز فقط یه روز تهیونگ رو اتفاقی ببینم جوری رفتار میکنم که انگار اصلا نمیشناسمش!
اون نمیدونه تو این مدت من چقدر زجر کشیدم چقد زجه شدم چقدر به خودکشی فکر کردم...اما دلیل همه اینا تهیونگ نبود کلا من از همون اول زندگیم ریده بود و وقتی پدرم فوت کرد ریده تر شد ولی وقتی تهیونگ رو تو زندگیم داشتم یه امیدی داشتم که اونم ریده ترین دلیلم برای انگیزه نداشتن به این زندگی شد.
ا.ت:کاش اون همه دردی که من کشیدم حداقل تو نکشیده باشی تهیونگ..میدونم تو از من بدتر کسی رو تو زندگیت نداشتی..امید وارم زیاد بهت سخت نگذشته باشه...هر چقدر هم که بدبختی کشیدم تو این مدت دلم نمیخواد تو این درد هارو حتی حس کنی..قلبم نمیزاره بدیتو بخوام(آروم جوری که انگار زمزمه میکنه)
دیوونه شدم دارم با خودم حرف میزنم..پاشدم رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت برای فردا کلی کار داشتم باید زودتر میخوابیدم ساعت رو کوک کردم و رفتم تو یه خوابی که قراره هعی بپرم و باز بخوابم..
هفته آینده
/از زبان ا.ت
از هواپیما پیاده شدیم و منشی پشتم راه میومد از فرودگاه خارج شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم منشی کنارم نشست
ا.ت:همه کار هارو کردی؟
منشی:بله رئیس.
ا.ت:مترجم خبر کردی که بیاد؟
منشی:بله.
ا.ت:خب خوبه..توهم وقتی کاری نداشتی که انجام بدی برو یکم اینجا بگرد هر روز که نمیایم پاریس(چشمک لبخند)
منشی:باور کنید بهترین رئیسید..(ذوق لبخند)
منشی:راستی رئیس برای همین امشب قراره همه رئیس شرکتا باهم شام بخورن تا باهم آشنا شن ..گفتم که اطلاع داشته باشید
ا.ت:باشه..هنوز ساعت ۳ ظهره کلی وقت داریم..
بلاخره رسیدیم هتل کلید اتاقمو گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور رسیدم طبقه بالا پیاده شدم انگار تموم اتاق های این سالن فقط مال صاحب شرکتا بود که قراره بیان..پس حتی اتاق هامونم کناره همه..چه جالب
قرار بود امروز پارت نزارم ولی خب بیکار بودم شانستون😂
پارت۵۷
/از زبان جیمین
رفتیم رو یه صندلی نشستیم هنوز ولی یکم سرم درد میکرد
رونا:هنوزم درد داری ن؟
جیمین:یکم
رونا:واقعا معذرت میخوام از عمد نبود
جیمین:آره میدونم تصادفی بود..
رونا:ن تصادفی نبود...وقتی سرنوشت باشه هیچ تصادفی در کار نیست.
رونا:حالا اینارو ولش..انگار درگیر یه عشق بزرگی..نمیتونی برسی بهش که گفتی میتونم دوباره عاشق شم؟
جیمین:اوهوم آره..
رونا:آخ خدا یکی از بدترین درداس..فوضولی نباشه ولی چند وقته؟
جیمین:۳ سال
رونا:یا قمر..میدونی که اگه دوباره هم عاشق بشی بازم عشقه اول یه چیز دیگس.
جیمین:آره میدونم همیشه یهگوشه از قلب ادم میمونه مخصوصا واسه ماها...ولی اگه دوباره عاشق شی هعی کم رنگ تر میشه ولی بازم از بین نمیره..ولی بجاش دردات کمتر میشه و میدونی یکی دیگه هست که بتونی به امیدش زندگی کنی..اگه اونم نره!
رونا:خیلی قشنگ گفتی..موافقم باهات.
همینطوری گرم حرف زدن بودیم که ساعتو نگاه کردم ساعت ۱۰ شب بود دیر وقت بود می خواستم ازش خداحافظی کنه دیگه که برم پی کارام
از جام پاشدم رو به روش واستادم
جیمین:خوشحال شدم از هم کلامی باهات..با اینکه اولین باره همو میدیدیم خیلی صمیمی صحبت میکردیم.
رونا:آره خیلی خوب بود صحبت کردن باهات.
جیمین:خب دیگه من برم.
هم خواستم برم از پشت دستامو گرفت
رونا:کجااااا
جیمین:برچی؟
رونا:شمارتو بهم بده نگران میشم هنوز حالت کاملا خوب نشدهه
شمارمو بهش دادم واگرنه ولم نمیکرد این دختر
رونا:میخوای پیاده بری؟
جیمین:آره ماشین نیاوردم
رونا:پس واستا خودم میرسونمت
جیمین:لازم نیست....
رونا:هیس بیا سوار شو..حرفی هم قبول نمیکنم..
/از زبان ا.ت
رفتم داخل عمارت شدم ساعت ۱۰ شب بود چقدر دیر رسیدم
وسایلم رو پرت کردم تو اتاقم رو تخت و لباس راحتی هامو پوشیدم رفتم وسط سالن به اون تاریکی نشستم و باز زانو هامو بغل کردم و رفتم تو فکر...خدایی ببین اون ا.ت مغرور که هرکی بهش نگاه میکرد از قیافش میفهمید مغروره و کسی رو آدم حساب نمیکرد به چه روزی افتاده..برای یه آدم!
مطمئنم اگه یه روزی تهیونگ منو ببینه خودش هم باورش نمیشه من همون دخترم..ولی اگه یه روز فقط یه روز تهیونگ رو اتفاقی ببینم جوری رفتار میکنم که انگار اصلا نمیشناسمش!
اون نمیدونه تو این مدت من چقدر زجر کشیدم چقد زجه شدم چقدر به خودکشی فکر کردم...اما دلیل همه اینا تهیونگ نبود کلا من از همون اول زندگیم ریده بود و وقتی پدرم فوت کرد ریده تر شد ولی وقتی تهیونگ رو تو زندگیم داشتم یه امیدی داشتم که اونم ریده ترین دلیلم برای انگیزه نداشتن به این زندگی شد.
ا.ت:کاش اون همه دردی که من کشیدم حداقل تو نکشیده باشی تهیونگ..میدونم تو از من بدتر کسی رو تو زندگیت نداشتی..امید وارم زیاد بهت سخت نگذشته باشه...هر چقدر هم که بدبختی کشیدم تو این مدت دلم نمیخواد تو این درد هارو حتی حس کنی..قلبم نمیزاره بدیتو بخوام(آروم جوری که انگار زمزمه میکنه)
دیوونه شدم دارم با خودم حرف میزنم..پاشدم رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت برای فردا کلی کار داشتم باید زودتر میخوابیدم ساعت رو کوک کردم و رفتم تو یه خوابی که قراره هعی بپرم و باز بخوابم..
هفته آینده
/از زبان ا.ت
از هواپیما پیاده شدیم و منشی پشتم راه میومد از فرودگاه خارج شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم منشی کنارم نشست
ا.ت:همه کار هارو کردی؟
منشی:بله رئیس.
ا.ت:مترجم خبر کردی که بیاد؟
منشی:بله.
ا.ت:خب خوبه..توهم وقتی کاری نداشتی که انجام بدی برو یکم اینجا بگرد هر روز که نمیایم پاریس(چشمک لبخند)
منشی:باور کنید بهترین رئیسید..(ذوق لبخند)
منشی:راستی رئیس برای همین امشب قراره همه رئیس شرکتا باهم شام بخورن تا باهم آشنا شن ..گفتم که اطلاع داشته باشید
ا.ت:باشه..هنوز ساعت ۳ ظهره کلی وقت داریم..
بلاخره رسیدیم هتل کلید اتاقمو گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور رسیدم طبقه بالا پیاده شدم انگار تموم اتاق های این سالن فقط مال صاحب شرکتا بود که قراره بیان..پس حتی اتاق هامونم کناره همه..چه جالب
قرار بود امروز پارت نزارم ولی خب بیکار بودم شانستون😂
۲۰.۶k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.