تهیونگ (چرا ناراحتی 🤕) تک پارتی ۱/۲
با ذوق جلويِ تلويزيون نشستم و كوسن كنارمو بغل كردم، هرلحظه منتظر بودم دوربين روش زوم كنه تا ببينمش ... ميدونستم اجراشون طبق معمول هميشه اجرايه آخره ... با اعلام اسمشون به عنوان كانديد و رفتن دوربين روشون و پخش شدن آهنگشون شروع به رقصيدن كردن اما با ديدن تهيونگ لبخند رو لبم خشك شدو ذوقم كور شد ، دلشوره جاشو به خوشحاليم داد ديدمش درحالي كه با موهايه قرمزش و كتوشلوار همرنگ موهاش كنار هيونگاش نشسته بود ، با قيافه ي توهم به زمين خيره بود اما به محض رفتن دوربين روش لبخند الكي و اجباري زد و شروع به رقصيدن كرد شايدهركسي متوجه نشه لبخندش مصنوييه اما من نه .. نه مني كه با لبخنداش زندگي كردم ، نه مني كه تصويرش روزو شب جلو چشممه ، نه مني كه همه ي عكس العملاش واسم مهمه ... بادم خوابيده بود ! فقط چشممو ميچرخوندم تا توي جمعيت و آيدلا ببينمش ، منتظر بودم تا بفهمم چشه .. يه چشمم به تلويزيون بودو يه چشمم به گوشيه تو دستم و درحال ديدن فنكما ... مطمئن بودم يه چيزيش شده ، MESSAGES رو باز كردم و با ترديد به اسمو عكسش نگاه كردم ... نميدونستم ميتونه جوابمو بده يا نه اما طاقت نمياوردم اخرم نتونستم و براش فرستادم - بیبی .. خوبي ؟ جوابي نديدم ، نه تنها همون لحظه بلكه تا تموم شدن مراسمو سه ساعت بعدش كه منتظر اومدنش بودم بهم گفته بود مياد اينجا ، گفته بود خوشحاليشو باهام شريك ميشه گفته بود كه با نامجون هماهنگ كرده و امشب خوابگاهشون نميره ولي الان ... مطمئن نبودم ! به ساعت نگاه كردم ، تقريبا هشتِ شب بود -پسنمياد ... كيفمو از رو مبل برداشتمو گوشيمو توش گذاشتم ، به سمت چوب لباسيِ كنار در رفتم و سويشرتمو پوشيدم ، دستمو به سمت دستگيره بردم اما قبل از اينكه حتي لمسش كنم در با صدايِ " بوق " كوتاهي بازشد ... سرش پايين بودو ماسك سياهش هنوز روي صورتش بود موهايِ قرمزش كمرنگ تر شده بود ، انگار رنگ فانتزي و موقتشو شسته بود ... سرشو بالا اوردسلام چشماي بدون ميكاپشو ديدم ، خال كوچيك بين مژه هايِ پايينش ... چشماش خسته بود ، زيرچشماش گود رفته بودو قرمز شده بود چيزي نگفت ، پشتشو بهم كرد و در و بست صدايه گرفته اشو شنيدم -ميخواي بري ؟ -نه ! به سمتم برگشت ، به لباسم اشاره كرد و ماسكشو برداشت .. سعي كردم عادي باشم ، لبخندي زدم و گفتم -فكر كردم سرت شلوغه امشب نمياي ... سرشو تكون داد و هوديِ چند سايز بزرگترشو درآورد، صندلايه گوچيشو دراوردو روفرشيايِ چرمشو پوشيد مثل هميشه ... پاي بند به مارك گوچي ! درست برعكس من ... به طرف مُبل رفت و خودشو روش پرت كرد ، كوسني كه هميشه تو دستم بودو تو دستش گرفت و سرشو توش پنهون كرد ، از همونجا با صدايي كه آرومتر بود گفت -ميشه يه قهوه بدي ؟ سرم درد ميكنه قلبم فشرده شد ، تهيونگِ من ناراحت بود .. سرش درد ميكردو هيچ كاري ازم بر نميومد اون هيچوقت نميتونست قهوه بخوره اما الان .. كيفمو از رو دوشم برداشتم و كنار كاناپه گذاشتمقهوه نخور خوابت نميبره ، الان يه چيز بهتر ميارم به سمت آشپزخونه ي مُشرِف به هال رفتمو از تو يخچال شيركاكائويِ مورد علاقمونو دراوردم و تو ماگامون ريختم ... پيشش برگشتم و صدايِ بالا كشيدن بينيشو شنيدم ، انگار كه ميخواست گريشو قورت بده ... صداش كردم -تهيونگ ؟ سرشو سريع بالا اوردو با كف دست گونه هاشو پاك كرد ليوانو به سمتش گرفتمو همونجور كه بهش خيره بودم رو مبل كنارش چهار زانو نشستم جرعه جرعه از شيركاكائورو ميخورد و نگاهه همراه با غصه اش به زمين بود نميتونستم تحمل كنم ، ميخواستم باهام حرف بزنه نه واسه اينكه بفهمم چشه ، فقط براي اينكه خودش خالي شه..
۱.۸k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.