پارت۱۷"انتقام"
"انتقام"
پارت ۱۷
وسط جلسه بودیم که داشتم طرح هارو بررسی میکردم که یکی از طرح های اصلی خیلی افتضاح بود و اصلا خوشم نیومد
_این طرح بر عهده کی بوده؟...دوباره روش کار کنه و برام ایمیل کنه تا دوباره بررسی کنم.
(طراح=)
=بر عهده من بوده..مشکلی داره؟
_بهتره یکم بیشتر روش کار کنید به عنوان طرح اصلی اصلا قابل قبول نیست و من نمیتونم همچی چیزی رو معرفی کنم.
=اما این خیلی وقت منو گرفت تقریبا یه هفته روش کار کردم اگه بخوام دوباره روش کار کنم خیلی وقت میگیره!
_پس این نشان دهنده اینه که خوب روش کار نکردید.
=با ۲۱ سال سن اومده واسه من نظر میده از هیچی هم سر در نمیاره(اروم)
معلوم بود خیلی عصبی شده ولی خو واقعا افتضاح بود که یهو یه چیزی آروم زمزمه کرد اما من شنیدم مثلا پیش خودش فکر میکرد آروم گفته..از سرجام پاشدم و دو تا دستامو رو میز زدم که صدا داد و یکم خم شدم
_اقایی که حتی نمیدونم کی هستيد..آره من به عنوان رئیس شرکت به این بزرگی یکم زیادی سنم کمه اما چون من تنها وارث خانواده بودم از همون بچگی در حال آموزش بودم تا الان.. پس یعنی از اقایی ۴۰ ساله مثل شما بیشتر میفهمم!
رفتم سمت در و بلند گفتم:دفعهی بعدی نمیخوام شمارو تو جلسات ببینم و بهتره این کارتون رو به عهده یکی دیگه بسپارید..شما لیاقت همچی درجه ای رو نداری!
از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم اعصابم همینطوریش داغون بود بعد این فرقون هم دهنشو عین کروکدیل باز کرده بود رفتم رو صندلیم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و تکیه دادم به میزم..شوگا گفت که جیمین بهم زنگ میزنه چرا پس هنوز نزده..تو همین فکرا بودم که در اتاقم زده شد
_بیا تو
منشی وارد اتاقم شد کبکش داشت خروس میخوند معلوم بود یه خبراییه اومد جلو میزم واستاد و پرونده هارو رو میزم گذاشت
منشی:رئیس این همون پرونده هایی که خواسته بودید.
_ممنون.. خوشحالی از سر و روت میریزه خبریه؟
منشی:خب چیزه..یکی از کارمند های شرکت آقای یون بعد رفتن دوازدهمین قرار بلاخره تونست نیمه گمشده شو پیدا کنه..و قراره ازدواج کنن..دعوت نامه هم برای شما تا شب ارسال میشه!
_چ..چی..از سر قرار؟
سری به عنوان اره بالا پایین کرد
_اها خوبه..میتونی بری!
از اتاق خارج شد که انگار یه درجه به عصبانیتم اضافه شده بود..یاد جیمین افتادم که اونم رفته بود سرقرار منو جیمین هنوز قشنگ طلاق نگرفتیم چجوری میره سر قرار..ایی خدا دارم دیوونه میشم،نگاهم افتاد به گوشیم پس چرا زنگ نمیزنه..
۲ ساعت بعد
هنوز تو شرکت بودم ساعت ۷ شب بود هعی نگاهم به گوشی بود..از سرجام پاشدم رفتم به در دیوار اتاق زل زدم حصلم پوکیده بود که یهو صدایی گوشیم بلند شد داشت زنگ میخورد با سرعت رفتم سمتش که پام به میز گیر کرد و پیج خورد که باعث شد بخورم زمین..خیلی پام درد گرفته بود ولی با سختی از زمین پاشدم و گوشیو جواب دادم
یونا:ا.ت؟..چیزه کی میای خونه ساعت ۷ شب شدا!
_اه خدا توییی..چیزه میام تو منتظر من نمون و شامتم بخور.
یونا:باشه..ولی انگار منتظر زنگ یه نفر دیگه بودی..خبریه؟(خنده)
_یونااا..قطع میکنم.(حرص بلند)
گوشیو قطع کردم و رو صندلی نشستم خیلی پاهام درد میکرد اصلا نمیتونستم تکون بخورم چجوری میخواستم با این پا رانندگی کنم؟..سرجام همینطوری نشستم تا پاهام یکم آروم بشه که بعد پاشم برم، دیگه تقریبا ساعت ۸ شده بود هیچکی تو شرکت نمونده بود حتی کسی نبود ازش کمک بخوام دردمم اصلا کم نشده بود..به سختی از سرجام پاشدم و رفتم وسایل و کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم لنگ لنگ داشتم راه میرفتم عین بره هایی که تازه به دنیا اومدن
تو سالن بودم که داشتم هعی غر میزدم هرچی از دهنم میومد میگفتم که یهو نتونستم خودمو نگه دارم و افتادم رو زمین
_لعنتی..جیمین خدا بگم چیکار کنه که حتی نبودت هم دردسره!(با حرص)
تکیه دادم به دیوار و زانو هامو بغل کردم که حس کردم یکی کنارم نشست
+مگه جیمین باز چیکار کرده که تو داری باز غر میزنی؟
سریع برگشتم سمتش که جیمین بود..وای ابروم رفت یعنی حرفمو شنیده بود
_چ..چرا..تو اینجایی؟
تکیه داد به دیوار و لب زد:اومدم چند تا از طرح های پروژه رو از دفتر ببرم.
_عا..آها.
+پاشو!
_برچی پاشم؟
+عین این بچه فقیر ها اینجا نشستی فقط یه کاسه کمه دستت بگیری.
_تو خودتم اومدی کنارم نشستی میخوای یه کاسه هم بدم به دست تو؟
حسابی از دستش حرصی بودم که یه خنده ریزی کرد الان توانایی جر دادنش رو داشتم..سر قرار رفته الا اومده اینجا کر کر میکنه، از سرجام پاشدم و از دیوار کمک گرفتم که جیمین هم از سرجاش پاشد..که یهو براید استایل بغلم کرد چشام چهار تا شده بود
_چی..چیکار میکنی بزارم زمین(جدی)
پارت ۱۷
وسط جلسه بودیم که داشتم طرح هارو بررسی میکردم که یکی از طرح های اصلی خیلی افتضاح بود و اصلا خوشم نیومد
_این طرح بر عهده کی بوده؟...دوباره روش کار کنه و برام ایمیل کنه تا دوباره بررسی کنم.
(طراح=)
=بر عهده من بوده..مشکلی داره؟
_بهتره یکم بیشتر روش کار کنید به عنوان طرح اصلی اصلا قابل قبول نیست و من نمیتونم همچی چیزی رو معرفی کنم.
=اما این خیلی وقت منو گرفت تقریبا یه هفته روش کار کردم اگه بخوام دوباره روش کار کنم خیلی وقت میگیره!
_پس این نشان دهنده اینه که خوب روش کار نکردید.
=با ۲۱ سال سن اومده واسه من نظر میده از هیچی هم سر در نمیاره(اروم)
معلوم بود خیلی عصبی شده ولی خو واقعا افتضاح بود که یهو یه چیزی آروم زمزمه کرد اما من شنیدم مثلا پیش خودش فکر میکرد آروم گفته..از سرجام پاشدم و دو تا دستامو رو میز زدم که صدا داد و یکم خم شدم
_اقایی که حتی نمیدونم کی هستيد..آره من به عنوان رئیس شرکت به این بزرگی یکم زیادی سنم کمه اما چون من تنها وارث خانواده بودم از همون بچگی در حال آموزش بودم تا الان.. پس یعنی از اقایی ۴۰ ساله مثل شما بیشتر میفهمم!
رفتم سمت در و بلند گفتم:دفعهی بعدی نمیخوام شمارو تو جلسات ببینم و بهتره این کارتون رو به عهده یکی دیگه بسپارید..شما لیاقت همچی درجه ای رو نداری!
از اتاق خارج شدم و رفتم تو اتاق خودم اعصابم همینطوریش داغون بود بعد این فرقون هم دهنشو عین کروکدیل باز کرده بود رفتم رو صندلیم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و تکیه دادم به میزم..شوگا گفت که جیمین بهم زنگ میزنه چرا پس هنوز نزده..تو همین فکرا بودم که در اتاقم زده شد
_بیا تو
منشی وارد اتاقم شد کبکش داشت خروس میخوند معلوم بود یه خبراییه اومد جلو میزم واستاد و پرونده هارو رو میزم گذاشت
منشی:رئیس این همون پرونده هایی که خواسته بودید.
_ممنون.. خوشحالی از سر و روت میریزه خبریه؟
منشی:خب چیزه..یکی از کارمند های شرکت آقای یون بعد رفتن دوازدهمین قرار بلاخره تونست نیمه گمشده شو پیدا کنه..و قراره ازدواج کنن..دعوت نامه هم برای شما تا شب ارسال میشه!
_چ..چی..از سر قرار؟
سری به عنوان اره بالا پایین کرد
_اها خوبه..میتونی بری!
از اتاق خارج شد که انگار یه درجه به عصبانیتم اضافه شده بود..یاد جیمین افتادم که اونم رفته بود سرقرار منو جیمین هنوز قشنگ طلاق نگرفتیم چجوری میره سر قرار..ایی خدا دارم دیوونه میشم،نگاهم افتاد به گوشیم پس چرا زنگ نمیزنه..
۲ ساعت بعد
هنوز تو شرکت بودم ساعت ۷ شب بود هعی نگاهم به گوشی بود..از سرجام پاشدم رفتم به در دیوار اتاق زل زدم حصلم پوکیده بود که یهو صدایی گوشیم بلند شد داشت زنگ میخورد با سرعت رفتم سمتش که پام به میز گیر کرد و پیج خورد که باعث شد بخورم زمین..خیلی پام درد گرفته بود ولی با سختی از زمین پاشدم و گوشیو جواب دادم
یونا:ا.ت؟..چیزه کی میای خونه ساعت ۷ شب شدا!
_اه خدا توییی..چیزه میام تو منتظر من نمون و شامتم بخور.
یونا:باشه..ولی انگار منتظر زنگ یه نفر دیگه بودی..خبریه؟(خنده)
_یونااا..قطع میکنم.(حرص بلند)
گوشیو قطع کردم و رو صندلی نشستم خیلی پاهام درد میکرد اصلا نمیتونستم تکون بخورم چجوری میخواستم با این پا رانندگی کنم؟..سرجام همینطوری نشستم تا پاهام یکم آروم بشه که بعد پاشم برم، دیگه تقریبا ساعت ۸ شده بود هیچکی تو شرکت نمونده بود حتی کسی نبود ازش کمک بخوام دردمم اصلا کم نشده بود..به سختی از سرجام پاشدم و رفتم وسایل و کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم لنگ لنگ داشتم راه میرفتم عین بره هایی که تازه به دنیا اومدن
تو سالن بودم که داشتم هعی غر میزدم هرچی از دهنم میومد میگفتم که یهو نتونستم خودمو نگه دارم و افتادم رو زمین
_لعنتی..جیمین خدا بگم چیکار کنه که حتی نبودت هم دردسره!(با حرص)
تکیه دادم به دیوار و زانو هامو بغل کردم که حس کردم یکی کنارم نشست
+مگه جیمین باز چیکار کرده که تو داری باز غر میزنی؟
سریع برگشتم سمتش که جیمین بود..وای ابروم رفت یعنی حرفمو شنیده بود
_چ..چرا..تو اینجایی؟
تکیه داد به دیوار و لب زد:اومدم چند تا از طرح های پروژه رو از دفتر ببرم.
_عا..آها.
+پاشو!
_برچی پاشم؟
+عین این بچه فقیر ها اینجا نشستی فقط یه کاسه کمه دستت بگیری.
_تو خودتم اومدی کنارم نشستی میخوای یه کاسه هم بدم به دست تو؟
حسابی از دستش حرصی بودم که یه خنده ریزی کرد الان توانایی جر دادنش رو داشتم..سر قرار رفته الا اومده اینجا کر کر میکنه، از سرجام پاشدم و از دیوار کمک گرفتم که جیمین هم از سرجاش پاشد..که یهو براید استایل بغلم کرد چشام چهار تا شده بود
_چی..چیکار میکنی بزارم زمین(جدی)
۱۵.۴k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.