پا شدیم من ذهنم خیلی درگیر این موضوع بود حتی تو شُک بودم
پا شدیم من ذهنم خیلی درگیر این موضوع بود حتی تو شُک بودم ک چطور ممکنه؟×_×
-لیا: تو...باید یه چند روز برا استراحت بری جای دیگه ای که منو خواهرت همراهت میمیاییم...
-من: چه استراحتی اخه مگه نمیگی قراره کشته بشم_؟ چرا باید محض اینکه کشته بشم استراحت کنم؟میشه بگی؟
-لیا: اونا متوجه این نمیشن که قراره بری خب...بدون هیچ سوال دیگه ای امروز آماده شو من خودم بلیط قطار گرفتم و از مدرسه برا ۳روز اجازه گرفتم
-من: :/چ...چی؟؟همین امروز قراره بریم؟
-لیا: آره
-یجی: یعنی چی الا منم باهاتون میام؟
-لیا: آره باید مواظب برادرت باشی
یجی خیلی خوشحال شده بود...ولی من دلشوره داشتمو خیلی میترسیدم از اینکه از خانوادم دورشم
-من: مامان و بابا اجازه اینو نمیدن یجی پس بی خودی خوشحال نشو
-لیا: حیح...اون بیخودی خوشحال نیست من یه جوری راضیشون کردم
-من: و..وا..واقا..؟؟:///
-لیا: آره...دیگه بسه برین آماده شین
با تکان دادن سرم حرفشو تایید کردم و با یجی بع راه افتاد بین راه
-من: بنظر من این ایده سفر خوب نیست
-یجی: چرت نگو باو خودتم میدونی که لیا خوبی تورو میخواد که اومده اون مدرسه اگه میخواست بکشتت یا اذیتت کنه که همون اول کارتو تموم میکرد نه بعد از اینکه توضیح بده جریان چیه:/
-من: خیلی پیچیده حرف میزنی ولی از یه طرفم حق باتوعه
-یجی: معلومه:)
بعد از رسیدن به سر کوچه یجی گفت بیا تا خونه مسابقه بدیم که یهو محکم دوید و رسید به خونه منی که متوجه چیزی نشدم با دویدن اون منم سعی کردم بدوم
سر کوچه ک رسیدم کسی جز یه زنی که زمین خوابیده بود نبود خیلی ازش دور بودن یهو صدایی شنیدم
-**: کمک لطفا کمک کنید هی پسره بیا نزدیک تر
-من: عا...عام...شما کی هستین مشکل چیه
هیچ حرفی جز کمک کن و بیا نزدیکتر نمیزد رفتم جلو تر متوجه یه چیزی شدم که زنه پا نداره انگار یه سگی کلا پایینی پاشو تیکه پاره کرده بود سرشو کاملا چرخوند عقب خیلی ترسیدم قیافش خیلی وحشتناک بود یکی از چشاش از حدقه زده بود بیرون اون یکی هم به سفیدی رفته بود بدون پا با کمک دستاش انقدر سرعت داشت دنبالم میومد و گفت:
-**: گشنمه به غدا...(لیایحفخقح) نیاز دارمممممم بیا اینجااااا
منی که با تمامی سرعتم دویدم و رسیدم به خونه یه افسانه زن هِلسینگ شنیده بودم ک منتظر کسایی که مورد نظرشه میمونه و درخواست کمک میکنه بعد گرفتن طعمه....
-لیا: تو...باید یه چند روز برا استراحت بری جای دیگه ای که منو خواهرت همراهت میمیاییم...
-من: چه استراحتی اخه مگه نمیگی قراره کشته بشم_؟ چرا باید محض اینکه کشته بشم استراحت کنم؟میشه بگی؟
-لیا: اونا متوجه این نمیشن که قراره بری خب...بدون هیچ سوال دیگه ای امروز آماده شو من خودم بلیط قطار گرفتم و از مدرسه برا ۳روز اجازه گرفتم
-من: :/چ...چی؟؟همین امروز قراره بریم؟
-لیا: آره
-یجی: یعنی چی الا منم باهاتون میام؟
-لیا: آره باید مواظب برادرت باشی
یجی خیلی خوشحال شده بود...ولی من دلشوره داشتمو خیلی میترسیدم از اینکه از خانوادم دورشم
-من: مامان و بابا اجازه اینو نمیدن یجی پس بی خودی خوشحال نشو
-لیا: حیح...اون بیخودی خوشحال نیست من یه جوری راضیشون کردم
-من: و..وا..واقا..؟؟:///
-لیا: آره...دیگه بسه برین آماده شین
با تکان دادن سرم حرفشو تایید کردم و با یجی بع راه افتاد بین راه
-من: بنظر من این ایده سفر خوب نیست
-یجی: چرت نگو باو خودتم میدونی که لیا خوبی تورو میخواد که اومده اون مدرسه اگه میخواست بکشتت یا اذیتت کنه که همون اول کارتو تموم میکرد نه بعد از اینکه توضیح بده جریان چیه:/
-من: خیلی پیچیده حرف میزنی ولی از یه طرفم حق باتوعه
-یجی: معلومه:)
بعد از رسیدن به سر کوچه یجی گفت بیا تا خونه مسابقه بدیم که یهو محکم دوید و رسید به خونه منی که متوجه چیزی نشدم با دویدن اون منم سعی کردم بدوم
سر کوچه ک رسیدم کسی جز یه زنی که زمین خوابیده بود نبود خیلی ازش دور بودن یهو صدایی شنیدم
-**: کمک لطفا کمک کنید هی پسره بیا نزدیک تر
-من: عا...عام...شما کی هستین مشکل چیه
هیچ حرفی جز کمک کن و بیا نزدیکتر نمیزد رفتم جلو تر متوجه یه چیزی شدم که زنه پا نداره انگار یه سگی کلا پایینی پاشو تیکه پاره کرده بود سرشو کاملا چرخوند عقب خیلی ترسیدم قیافش خیلی وحشتناک بود یکی از چشاش از حدقه زده بود بیرون اون یکی هم به سفیدی رفته بود بدون پا با کمک دستاش انقدر سرعت داشت دنبالم میومد و گفت:
-**: گشنمه به غدا...(لیایحفخقح) نیاز دارمممممم بیا اینجااااا
منی که با تمامی سرعتم دویدم و رسیدم به خونه یه افسانه زن هِلسینگ شنیده بودم ک منتظر کسایی که مورد نظرشه میمونه و درخواست کمک میکنه بعد گرفتن طعمه....
۴.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.