پارت۵(pure love)
از زبان کوک
دیدم حالش خیلی بد بود بهش گفتم: میخوای تا خونه همراهت بیام
اشکلشو پاک کرد و گفت: باشه بریم
گفتم: صبر کن مینهو و یورا منتظرت که نیستن؟
هوفی کشید و گفت: مهم نیست نمیخوام ببینمشون
وسط های راه که بودیم گفتم: ا/ت فک کنم داریم همسایه میشیم
با تعجب نگام کرد و گفت: یعنی چی منظورت چیه ؟
گفتم: هرچی بیشتر میریم به خونه ی من نزدیک تر میشیم یعنی خونه هامون نزدیکن به هم؟؟
گفت : نمیدونم شاید
رو به روی آپارتمانی که من زندگی می کنم ایستاد و گفت: طبقه ۴ ام اینجا خونه ی منو و بابام و یوراست
گفتم: حتی از همسایه هم نزدیک تریم گفت: تو کجا زندگی می کنی مگه؟
گفتم: همین آپارتمان طبقه ۵ ام تازه اومدم واسه همین شاید منو ندیده باشی تا الان
از زبان ا/ت
عجب ...همسایه هم شدیم ...
گفتم: پس هر از گاهی بیا بهم سر بزن
خم شد و به نوک دماغم فشار داد و گفت: اگه این خانم کوچولو گریه نکنه حتما
گفتم:یاا دیگه به من نگو کوچولو
رفتیم خونه هامون
یونی فرمم رو در آوردم و لباس های راحتی پوشیدم که زنگ در به صدا در اومد در و باز کردم مینهو و یورا بودن
از هردوشون متنفر بودم دیگه
مینهو سریع اومد سمتم و بغلم کرد که از خودم جداش کردم گفتم: برای چی اومدی اینجا؟؟
گفت: چیه نمیخوای عشقت بهت سر بزنه
به بهونه درس گفتم: اییی چه امتحان سختی داریم فردا یورا بیا تو بزار مینهو بره خونه درس بخونه
مچ دست یورا رو کشیدم و در رو بروی مینهو بستم
رفتم سمت اتاقم که یورا گفت: چرا اینجوری باهاش رفتار کردی
گفتم: دوست پسر خودمه هرجوری بخوام رفتار می کنم فکر هم نمی کنم ربطی به تو داشته باشه درست نیست؟
رفتم داخل و در رو بستم و سریع روی تختم خودمو ول کردم سعی کردم به هر اتفاقی که افتاد دیگه فکر نکنم
(صبح روز بعد)
دوباره رفتم مدرسه شب قبلش به همه چیز فکر کرده بودم دیگه حتی نمیخواستم با مینهو سلامم بکنم
که بلند شد و اومد پیشم و گفت: ا/ت باید باهم صحبت کنیم
با لحن مسخره ای گفتم: چه جالب اتفاقا من حرف مهم تری دارم
مچ دستشو و گرفتم و برمش توی سالن غذاخوری و گفت:چی شده ا/ت
بدون هیچ مقدمه ای و ... گفتم: مینهو بیا کات کنیم
گفت: ....
((بخدا خستم حوصله آپدیت کردن ندارم💔😴))
ادمین میخواد بخوابه خدایی خیلی خستم اگه امروز پارت زیادی نزاشتم که سعی می کنم بزارم به بزرگیتون ببخشید 😴
دیدم حالش خیلی بد بود بهش گفتم: میخوای تا خونه همراهت بیام
اشکلشو پاک کرد و گفت: باشه بریم
گفتم: صبر کن مینهو و یورا منتظرت که نیستن؟
هوفی کشید و گفت: مهم نیست نمیخوام ببینمشون
وسط های راه که بودیم گفتم: ا/ت فک کنم داریم همسایه میشیم
با تعجب نگام کرد و گفت: یعنی چی منظورت چیه ؟
گفتم: هرچی بیشتر میریم به خونه ی من نزدیک تر میشیم یعنی خونه هامون نزدیکن به هم؟؟
گفت : نمیدونم شاید
رو به روی آپارتمانی که من زندگی می کنم ایستاد و گفت: طبقه ۴ ام اینجا خونه ی منو و بابام و یوراست
گفتم: حتی از همسایه هم نزدیک تریم گفت: تو کجا زندگی می کنی مگه؟
گفتم: همین آپارتمان طبقه ۵ ام تازه اومدم واسه همین شاید منو ندیده باشی تا الان
از زبان ا/ت
عجب ...همسایه هم شدیم ...
گفتم: پس هر از گاهی بیا بهم سر بزن
خم شد و به نوک دماغم فشار داد و گفت: اگه این خانم کوچولو گریه نکنه حتما
گفتم:یاا دیگه به من نگو کوچولو
رفتیم خونه هامون
یونی فرمم رو در آوردم و لباس های راحتی پوشیدم که زنگ در به صدا در اومد در و باز کردم مینهو و یورا بودن
از هردوشون متنفر بودم دیگه
مینهو سریع اومد سمتم و بغلم کرد که از خودم جداش کردم گفتم: برای چی اومدی اینجا؟؟
گفت: چیه نمیخوای عشقت بهت سر بزنه
به بهونه درس گفتم: اییی چه امتحان سختی داریم فردا یورا بیا تو بزار مینهو بره خونه درس بخونه
مچ دست یورا رو کشیدم و در رو بروی مینهو بستم
رفتم سمت اتاقم که یورا گفت: چرا اینجوری باهاش رفتار کردی
گفتم: دوست پسر خودمه هرجوری بخوام رفتار می کنم فکر هم نمی کنم ربطی به تو داشته باشه درست نیست؟
رفتم داخل و در رو بستم و سریع روی تختم خودمو ول کردم سعی کردم به هر اتفاقی که افتاد دیگه فکر نکنم
(صبح روز بعد)
دوباره رفتم مدرسه شب قبلش به همه چیز فکر کرده بودم دیگه حتی نمیخواستم با مینهو سلامم بکنم
که بلند شد و اومد پیشم و گفت: ا/ت باید باهم صحبت کنیم
با لحن مسخره ای گفتم: چه جالب اتفاقا من حرف مهم تری دارم
مچ دستشو و گرفتم و برمش توی سالن غذاخوری و گفت:چی شده ا/ت
بدون هیچ مقدمه ای و ... گفتم: مینهو بیا کات کنیم
گفت: ....
((بخدا خستم حوصله آپدیت کردن ندارم💔😴))
ادمین میخواد بخوابه خدایی خیلی خستم اگه امروز پارت زیادی نزاشتم که سعی می کنم بزارم به بزرگیتون ببخشید 😴
۱۵.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.