«من ۴۰۱ تا دوست دارم ولی بازم تنهام...
«من ۴۰۱ تا دوست دارم ولی بازم تنهام...
هر روز باهمشون حرف میزنم ولی هیچکدوم اونها،واقعا منو نمیشناسند...
بالا رو نگاه کن...↕
مشکل من فاصله ای هست که بین نگاه کردن تو چشماشون تا نگاه کردن به یه اسم تو مانیتوره...
میام عقب و چشمامو باز می کنم می فهمم چیزی که ما بهش شبکه اجتماعی میگیم هر چیزی هست به جز اجتماعی بودن وقتی ما کامپیوترمون رو روشن می کنیم،و در اتاقمون و میبندیم...
تمام این تکنولوژی که ما داریم همش خیال باطله-توهمه...هنوز در کنار هم بودن یه جور احساسه...وقتی از این توهمات و دستگاه ها کنار بکشی دچار گیجی و سردرگمی میشی...تو دنیایی که ما نوکر و برده تکنولوژی هامون شدیم جاییکه ادم های حریص اطلاعات می فروشند...«دنیایی پر از نفع شخصی،خودخواهی و خودپسندی جاییکه ما بهترین ها رو اشتراک می گذاریم ولی بی خیال احساس و هیجان میشیم ما تقریبا خوشحالیم وقتی تجربه ای رو به اشتراک می گذاریم ولی اگر تنها باشیم بازم خوشحال خواهیم بود؟؟؟
اگر به خاطر دوستات بمونی اونها هم پیشت خواهند بود ولی با موبایل و اینترنت دیگه دوستات همرات نیستن...
تو پیام هامون اغراق-گزافه گویی می کنیم...تبریکات مرا پیشاپیش پذیرا باشید...وانمود می کنیم درباره ی انزوای اجتماعی بی اطلاعیم...ما شروع به نوشتن می کنیم تا دیگران بشنوند حتی نمی دونیم که کسی داره میشنوه؟؟؟تنها بودن مشکلی نداره،بذار تاکید کنم اگه کتاب بخونی یا نقاشی کنی،یا یه کار مهیج بکنی تو مفید میشی نه یک ادم بی حاصل...بیدار میشی و مواظبی که از زمان خوبت استفاده کنی پس وقتی بین مردم هستی و احساس تنهایی می کنی دستات و بکش عقب و بی خیال موبایلت شو حتما نباید به لیست مخاطبینت زل بزنی فقط با یکی دیگه حرف بزن و اجتماعی بودن رو یاد بگیر...
نمی تونم وایسم و رفت و امد روزانه قطار رو در سکوت ببینم موقعیکه هیچکس نمی خواد به خاطر«ابله به نظر رسیدن»حرف بزنه...ما داریم منزوی میشیم،دیگه مجذوب همدیگه نمیشیم وقتی به چشمای همدیگه نگاه نمی کنیم...
بچه هایی دوروبرمون هستن که از لحظه تولدشون مثل روبات زندگی می کنند...احتمالا بهترین پدر دنیا میشی اگر بتونی بچه ات رو بدون ipad سرگرم کنی...بچه که بودیم هرگز خونه نبودم با دوست و دوچرخه ام بیرون بودم خودمو قوی می کردم و زانوهام زخم میشد و خونه درختی و بالای درخت میساختیم...حالا که پارک ساکته دلسرد میشم هیچ بچه ای رو نمیبینم که تاب بخوره و اویزون بشه نه پریدنی،نه لی لی بازی کردنی و نه گرگم به هوایی...
ما نسل خنگ ها هستیم تلفن های هوشمند و مردمی که تابع این تلفن ها هستن...پس سرتو بالا بگیر و تلفن و خاموش کن دست به کارشو و از امروزت بهترین استفاده رو بکن...فقط یه ارتباط واقعی می تونه تفاوت(ارتباط مجازی و واقعی)رو بهت نشون بده...
وقتی گوشیتو خاموش کردی و داری قدم میزنی به جنس مخالف(پسر یا دختر)برخورد می کنی...وقتی که بهت نگاه می کنه و تو حواست بهش باشه همیشه یادت می مونه که چطور عاشق شدی اولین بار که دستتو میگیره و تورو میبوسه یا وقتیکه با هم مشکل دارین و باز هم دوسش داری...وقتی کارهایی رو که کردی به ۱۰۰ نفر نمی گی چون می خوای فقط با یه نفر اون لحظه رو شریک شی...وقتی که کامپیوترت رو می فروشی و یک حلقه طلا برای دختر یا پسر ارزوهات میگیری،کسی که همه چیزته...
وقتی که می خوای خانواده تشکیل بدی و دختربچه خودتو داشته باشی و دوباره عاشق شی،وقتی که شب ها بیدارت می کنه و تو می خوای بخوابی یا وقتی که اشک هاشو پاک می کنی و اون به خونه بخت میره وقتی دختر عزیزت برمی گرده و با یه پسربچه که نگهش داری و موقعی که بابابزرگ یا مامان بزرگ صدات کنه و تو واقعا احساس پیری می کنی...عمری رو که با توجه کردن به زندگیت به دست اوردی و خوشحالی که با نگاه کردن به یه سری ابداعات هدرش ندادی وقتی که کنار بستر همسرتی و دستشو گرفتی بهش میگی دوستش داری و پیشونیش و میبوسی در اخرین لحظات،اون هم اروم زمزمه می کنه که خیلی خوش شانس بوده که اون پسری که داشته قدم میزده سر راهش قرار گرفت...
اما هیچ کدوم اینها اتفاق نمی افتاد و هیچ کدوم رو نداشتی اگر اون روز که داشتی قدم میزدی مشغول تلفنت بودی و شانس با اون بودن رو از دست میدادی...
پس سرتو بالا بگیر و تلفنتو خاموش کن ما یه بار زندگی می کنیم و روزها محدودن پس زندگیت و با اینترنت حروم نکن چون وقتیکه اجلت برسه هیچی بدتر از پشیمونی نیست...
منم مقصرم چون قسمتی از این فضای مجازی هستم این کلمه های دیجیتالی که میشنویم و نمیبینیم...جاییکه که به جای حرف زدن تایپ می کنیم و به جای خوندن چت می کنیم جاییکه ساعت ها کنار همدیگه ایم بدون اینکه به هم نگاه کنیم پس تو نوعی از زندگی وارد نشو که معتادش شی به مردم عشق بده،نه اینکه بهشون لایک بدی...
سرتو بالا بگیر و نمایشگر و خاموش کن خوندن این متن و
هر روز باهمشون حرف میزنم ولی هیچکدوم اونها،واقعا منو نمیشناسند...
بالا رو نگاه کن...↕
مشکل من فاصله ای هست که بین نگاه کردن تو چشماشون تا نگاه کردن به یه اسم تو مانیتوره...
میام عقب و چشمامو باز می کنم می فهمم چیزی که ما بهش شبکه اجتماعی میگیم هر چیزی هست به جز اجتماعی بودن وقتی ما کامپیوترمون رو روشن می کنیم،و در اتاقمون و میبندیم...
تمام این تکنولوژی که ما داریم همش خیال باطله-توهمه...هنوز در کنار هم بودن یه جور احساسه...وقتی از این توهمات و دستگاه ها کنار بکشی دچار گیجی و سردرگمی میشی...تو دنیایی که ما نوکر و برده تکنولوژی هامون شدیم جاییکه ادم های حریص اطلاعات می فروشند...«دنیایی پر از نفع شخصی،خودخواهی و خودپسندی جاییکه ما بهترین ها رو اشتراک می گذاریم ولی بی خیال احساس و هیجان میشیم ما تقریبا خوشحالیم وقتی تجربه ای رو به اشتراک می گذاریم ولی اگر تنها باشیم بازم خوشحال خواهیم بود؟؟؟
اگر به خاطر دوستات بمونی اونها هم پیشت خواهند بود ولی با موبایل و اینترنت دیگه دوستات همرات نیستن...
تو پیام هامون اغراق-گزافه گویی می کنیم...تبریکات مرا پیشاپیش پذیرا باشید...وانمود می کنیم درباره ی انزوای اجتماعی بی اطلاعیم...ما شروع به نوشتن می کنیم تا دیگران بشنوند حتی نمی دونیم که کسی داره میشنوه؟؟؟تنها بودن مشکلی نداره،بذار تاکید کنم اگه کتاب بخونی یا نقاشی کنی،یا یه کار مهیج بکنی تو مفید میشی نه یک ادم بی حاصل...بیدار میشی و مواظبی که از زمان خوبت استفاده کنی پس وقتی بین مردم هستی و احساس تنهایی می کنی دستات و بکش عقب و بی خیال موبایلت شو حتما نباید به لیست مخاطبینت زل بزنی فقط با یکی دیگه حرف بزن و اجتماعی بودن رو یاد بگیر...
نمی تونم وایسم و رفت و امد روزانه قطار رو در سکوت ببینم موقعیکه هیچکس نمی خواد به خاطر«ابله به نظر رسیدن»حرف بزنه...ما داریم منزوی میشیم،دیگه مجذوب همدیگه نمیشیم وقتی به چشمای همدیگه نگاه نمی کنیم...
بچه هایی دوروبرمون هستن که از لحظه تولدشون مثل روبات زندگی می کنند...احتمالا بهترین پدر دنیا میشی اگر بتونی بچه ات رو بدون ipad سرگرم کنی...بچه که بودیم هرگز خونه نبودم با دوست و دوچرخه ام بیرون بودم خودمو قوی می کردم و زانوهام زخم میشد و خونه درختی و بالای درخت میساختیم...حالا که پارک ساکته دلسرد میشم هیچ بچه ای رو نمیبینم که تاب بخوره و اویزون بشه نه پریدنی،نه لی لی بازی کردنی و نه گرگم به هوایی...
ما نسل خنگ ها هستیم تلفن های هوشمند و مردمی که تابع این تلفن ها هستن...پس سرتو بالا بگیر و تلفن و خاموش کن دست به کارشو و از امروزت بهترین استفاده رو بکن...فقط یه ارتباط واقعی می تونه تفاوت(ارتباط مجازی و واقعی)رو بهت نشون بده...
وقتی گوشیتو خاموش کردی و داری قدم میزنی به جنس مخالف(پسر یا دختر)برخورد می کنی...وقتی که بهت نگاه می کنه و تو حواست بهش باشه همیشه یادت می مونه که چطور عاشق شدی اولین بار که دستتو میگیره و تورو میبوسه یا وقتیکه با هم مشکل دارین و باز هم دوسش داری...وقتی کارهایی رو که کردی به ۱۰۰ نفر نمی گی چون می خوای فقط با یه نفر اون لحظه رو شریک شی...وقتی که کامپیوترت رو می فروشی و یک حلقه طلا برای دختر یا پسر ارزوهات میگیری،کسی که همه چیزته...
وقتی که می خوای خانواده تشکیل بدی و دختربچه خودتو داشته باشی و دوباره عاشق شی،وقتی که شب ها بیدارت می کنه و تو می خوای بخوابی یا وقتی که اشک هاشو پاک می کنی و اون به خونه بخت میره وقتی دختر عزیزت برمی گرده و با یه پسربچه که نگهش داری و موقعی که بابابزرگ یا مامان بزرگ صدات کنه و تو واقعا احساس پیری می کنی...عمری رو که با توجه کردن به زندگیت به دست اوردی و خوشحالی که با نگاه کردن به یه سری ابداعات هدرش ندادی وقتی که کنار بستر همسرتی و دستشو گرفتی بهش میگی دوستش داری و پیشونیش و میبوسی در اخرین لحظات،اون هم اروم زمزمه می کنه که خیلی خوش شانس بوده که اون پسری که داشته قدم میزده سر راهش قرار گرفت...
اما هیچ کدوم اینها اتفاق نمی افتاد و هیچ کدوم رو نداشتی اگر اون روز که داشتی قدم میزدی مشغول تلفنت بودی و شانس با اون بودن رو از دست میدادی...
پس سرتو بالا بگیر و تلفنتو خاموش کن ما یه بار زندگی می کنیم و روزها محدودن پس زندگیت و با اینترنت حروم نکن چون وقتیکه اجلت برسه هیچی بدتر از پشیمونی نیست...
منم مقصرم چون قسمتی از این فضای مجازی هستم این کلمه های دیجیتالی که میشنویم و نمیبینیم...جاییکه که به جای حرف زدن تایپ می کنیم و به جای خوندن چت می کنیم جاییکه ساعت ها کنار همدیگه ایم بدون اینکه به هم نگاه کنیم پس تو نوعی از زندگی وارد نشو که معتادش شی به مردم عشق بده،نه اینکه بهشون لایک بدی...
سرتو بالا بگیر و نمایشگر و خاموش کن خوندن این متن و
۲۰.۵k
۱۱ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.