خیالی نیست ...
خیالی نیست ...
اینهمه
اینهمه ادم
مرا تنها گذاشتند ...
تو هم برو ...
برو و بگو من تو را فروختم به ماله دنیا ...
برو و بگو من تو را درک نکردم ...
بگو من تنهایت گذاشتم ...
بگو من بی پناهت کردم درست زمانی که بیشتر از هرکسی در زندگی فقط به حضوره من نیاز داشتی ...
بگو ویران شدن زندگیت همه تقصیره من است ...
بگو من اینده و خوشبختی را از تو گرفتم ...
بگو من سرد شدم ...
بگو من بی تفاوت شدم ...
بگو من زخم زدم ...
مهم نیس...هرچه میخواهی بگو...به هرکه میخواهی بگو...
روزی میرسد که تو فکر میکنی و به کارها و رفتارهای خودت می اندیشی و میفهمی تمام اینکارها تو با من کردی نه من با تو !
تو مرا به مال دنیا فروختی
تو مرا درک نکردی
تو مرا تنها گذاشتی
تو مرا بی پناه کردی درست زمانی که در زندگی فقط به حضور تو نیاز داشتم
تو زندگی مرا ویران کردی
تو اینده و خوشبختی را از من گرفتی
تو سرد شدی
تو بی تفاوت شدی
تو زخم زدی
....
روزی میرسد نتیجه ی تفکرت این میشود که اکنون من به تو نمیگویم !
روزی میرسد که پشیمان خواهی شد !
من پشیمانت نمیکنم ... من هرگز در شان خودم نمیبینم که بخواهم به کسی بدی کنم !
امیدوارم روزی که میفهمی همه ی این بلاها را تو به سره من اوردی نه من سره تو ، زنده نباشم ...!
نمیخواهم ببینم غرورت را بخاطر من له میکنی ...!
نمیخواهم ببینم اشک میریزی و پشیمانی ...!
نمیخواهم ببینم فهمیده ای که شکست خورده ای ...!
فقط یک چیز میخواهم ...
با یک شاخه گل رز سره خاکم بیا و حتی یک قطره اشک هم نریز .
من به همین قانعم .
اینهمه
اینهمه ادم
مرا تنها گذاشتند ...
تو هم برو ...
برو و بگو من تو را فروختم به ماله دنیا ...
برو و بگو من تو را درک نکردم ...
بگو من تنهایت گذاشتم ...
بگو من بی پناهت کردم درست زمانی که بیشتر از هرکسی در زندگی فقط به حضوره من نیاز داشتی ...
بگو ویران شدن زندگیت همه تقصیره من است ...
بگو من اینده و خوشبختی را از تو گرفتم ...
بگو من سرد شدم ...
بگو من بی تفاوت شدم ...
بگو من زخم زدم ...
مهم نیس...هرچه میخواهی بگو...به هرکه میخواهی بگو...
روزی میرسد که تو فکر میکنی و به کارها و رفتارهای خودت می اندیشی و میفهمی تمام اینکارها تو با من کردی نه من با تو !
تو مرا به مال دنیا فروختی
تو مرا درک نکردی
تو مرا تنها گذاشتی
تو مرا بی پناه کردی درست زمانی که در زندگی فقط به حضور تو نیاز داشتم
تو زندگی مرا ویران کردی
تو اینده و خوشبختی را از من گرفتی
تو سرد شدی
تو بی تفاوت شدی
تو زخم زدی
....
روزی میرسد نتیجه ی تفکرت این میشود که اکنون من به تو نمیگویم !
روزی میرسد که پشیمان خواهی شد !
من پشیمانت نمیکنم ... من هرگز در شان خودم نمیبینم که بخواهم به کسی بدی کنم !
امیدوارم روزی که میفهمی همه ی این بلاها را تو به سره من اوردی نه من سره تو ، زنده نباشم ...!
نمیخواهم ببینم غرورت را بخاطر من له میکنی ...!
نمیخواهم ببینم اشک میریزی و پشیمانی ...!
نمیخواهم ببینم فهمیده ای که شکست خورده ای ...!
فقط یک چیز میخواهم ...
با یک شاخه گل رز سره خاکم بیا و حتی یک قطره اشک هم نریز .
من به همین قانعم .
۲.۸k
۱۵ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.