آی ای آزادی،اگر روزی به سرزمین ما رسیدی در قالب پیرمردی س
آی ای آزادی،اگر روزی به سرزمین ما رسیدی در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سفید و عبای سیاه،با لهجه ای غریب و فرهنگی عرب و چشمانی سرد نیا..
برایمان از مرگ نگو،به گورستان نرو،گورستان پایان است نباید آغاز باشد...
اینبار توی دهان هیچکس نزن،وعده ی توو خالی نده،نفت را بر سر سفره ها نیار،نانمان را بر سر سفره هایمان باقی بگذار...
از آب وبرق مجانی نگو،از تلاش انسانی بگو،از سازندگی و آبادانی بگو،از تعهد کور نگو،از تخصص ودانش و شور بگو...
آی ای آزادی...
اگر روزی به سرزمین ما رسیدی با شادی بیا،با چادر سیاه و تحجرو ریش نیا،با آواز و موسیقی و رنگ بیا،با تفنگان بزرگ در دست کودکان کوچک نیا،با گل و بوسه وو کتاب بیا،از تقوا وجنگ و شهادت نگو از انسانیت و صلح وشهامت بگو، برایمان از زندگی بگو،ازپنچره های باز بگو،دلهای مارا با نسیم آشتی بده، با دوستی و عشق اشنایمان کن،به ما شان انسان بودن را بیاموز،به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.....
ای آزادی اگر به سرزمین ما رسیدی بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار،مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تورا با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم،با هر نفس یادمان بماند که از نفس عزیزتری،تا بدانیم که آزادی یک نعمت نیست یک مسئولیت است،به ما بیاموز که داشتن و نگاه داشتن تو اسان نیست،ما را با خودت آشنا کن،ما از تو چیزز زیادی نمیدانیم ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم،ای نادیده ترین،ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم...
هان ای آزادی اگر به سرزمین ما آمدی با آگاهی بیا تا بر دروازه های این شهر تورا با شمشیر گردن نزنیم،تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم تورا از ما بدزدند، آخر میدانی بهای قدم های تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است،بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست...
پس این بار با آگاهی بیا...
با آگاهی بیا....
برایمان از مرگ نگو،به گورستان نرو،گورستان پایان است نباید آغاز باشد...
اینبار توی دهان هیچکس نزن،وعده ی توو خالی نده،نفت را بر سر سفره ها نیار،نانمان را بر سر سفره هایمان باقی بگذار...
از آب وبرق مجانی نگو،از تلاش انسانی بگو،از سازندگی و آبادانی بگو،از تعهد کور نگو،از تخصص ودانش و شور بگو...
آی ای آزادی...
اگر روزی به سرزمین ما رسیدی با شادی بیا،با چادر سیاه و تحجرو ریش نیا،با آواز و موسیقی و رنگ بیا،با تفنگان بزرگ در دست کودکان کوچک نیا،با گل و بوسه وو کتاب بیا،از تقوا وجنگ و شهادت نگو از انسانیت و صلح وشهامت بگو، برایمان از زندگی بگو،ازپنچره های باز بگو،دلهای مارا با نسیم آشتی بده، با دوستی و عشق اشنایمان کن،به ما شان انسان بودن را بیاموز،به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.....
ای آزادی اگر به سرزمین ما رسیدی بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار،مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تورا با هیچ چیز دیگری تاخت نزنیم،با هر نفس یادمان بماند که از نفس عزیزتری،تا بدانیم که آزادی یک نعمت نیست یک مسئولیت است،به ما بیاموز که داشتن و نگاه داشتن تو اسان نیست،ما را با خودت آشنا کن،ما از تو چیزز زیادی نمیدانیم ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم،ای نادیده ترین،ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم...
هان ای آزادی اگر به سرزمین ما آمدی با آگاهی بیا تا بر دروازه های این شهر تورا با شمشیر گردن نزنیم،تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم تورا از ما بدزدند، آخر میدانی بهای قدم های تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است،بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست...
پس این بار با آگاهی بیا...
با آگاهی بیا....
۳.۲k
۲۶ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.