با دیدن کدی که برام ارسال شد جیغ خفه ای کشیدم اما سریع دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و ساکت شدم!
انقدر هیجان زده بودم که اصلا متوجه نبودم که در چه موقعیتی هستم و کجام ...
بدون توجه به نگاه های متعجب بقیه با ذوق تمام نامه استعفام رو
توی دستم فشار دادم و به سمت اتاق رئیس راه افتادم..
تقه ای به در اتاقش زدم و بعد از گرفتن اجازه ورود رفتم داخل
دلم میخواست همین الآن از ذوق پرواز کنم
اما خودم رو کنترل کردم و در چهار چوب در ایستادم و احترامی گذاشتم..
که با سر بهم اشاره کرد تا حرفم رو بگم
آروم به سمت میزش رفتم و برگه رو روی میزشون گذاشتم و بعد مکثی گفتم :
جناب رئیس من فکرامو کردم..و میخوام استعفا بدم...کار کردن با شما برای من افتخار بزرگی بود ولی...
فکر میکنم پیش بردن این کار تا همینجا کافی باشه...
نامه رو برداشت و بازش کرد ..بعد مکثی سرش رو تکون داد و گفت :پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟!
به تکون دادن سرم تایید کردم که گفت :
خیلی خب استعفات رو قبول میکنم .
تو یکی از بهترین های این تیم بودی.
هر وقت که بخوای برگردی اینجا با آغوش باز ازت استقبال میکنم .
با لبخند ازش تشکر کردم و احترام گذاشتم .
از اتاقشون خارج شدم و زدم روی شونه ی خودم ..افرین بهت دختر.. وقت جشن گرفتنه دیانا :)))!
~دیانا~
لیوان نوشیدنیم رو از روی میز برداشتم و چشمکی به دختر باریستا که خیلی گوگولی و ریزه میزه بود زدم .
اون هم در حالی که داشت لیوان مشروب روی میز رو برمیداشت لبخندی به روم زد .
رومو ازش برگردوندم و محتویات لیوان رو سر کشیدم .
همون لحظه چشمم به پسری افتاد که خیره به من در حال نوشیدنی خوردن بود ......
ادامه دارد.....
#اردیا#ارسلان#دیانا#رمان#انجمنمخفی
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.