با دیدن نگاهم لبخندی زد و آروم به سمتم اومد :تنهایی زیبا؟!
لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم
و با طعنه جوابشو دادم...:تا الان متوجه تنها بودن و نبودنم نشدی یعنی؟!
لبخندش پر رنگ تر شد و خودشو نزدیک تر کرد :چرا اتفاقا میدونم که امشب شانس باهام یاره ...
نظرت به یه ماجراجویی رو تختم چیه؟!
نیشخندی زدم و سرم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم :چرا که نه!؟
فقط یه چیزی...
بگو ببینم مامانت هم هست ؟!
خودشو عقب کشید و اخمی بین ابروهاش نشست و گفت :منظورت چیه ؟!
با اخم و ناراحتی ساختگی که توی صورتم به وجود آورده بودم گفتم ...:آخه
من فقط وقتی تورو روی مامانت ببینم تحریک میشم...
صورتشو مُماس با صورتم نزدیکم کرد و گفت :
بهتره خفه شی...وگرنه مامان خودت گزینه بهتری به نظر میاد ...از قدیم گفتن مادر رو ببین و دختر رو بگیر نه؟!
مشتم رو به سمتش بردم که با ترس خواست عقب بره ولی از روی صندلی زمین افتاد....
همونطور که داشتم کت ام رو از روی صندلی بر میداشتم با پوزخند گفتم :مرتیکه بی خاصیت تو اندازه یه پشه هم جرات نداری..
اونوقت سر ننت غیرتی میشی؟!
بی تفاوت به نگاه برزخیش رومو برگردوندم و از بار بیرون زدم ...
با دیدن چند تا پسر که دم در داشتن سیگار میکشیدن از کنارشون رد شدم ...
واقعا هیچ کاری جز مست کردن و سیگار کشیدن لاشی بازی چیزی بلد نبودن!!
هنوز فاصله زیادی باهاشون نداشتم که صدای یکیشون بلند شد:الآن زود نیست بخوای بری خونه؟!
بدون توجه به راهم ادامه دادم که دستی روی بازوم نشست ..
دستشو پس زدم و به عقب برگشتم .. همون پسر توی بار بود ..با نگاهش به اون یکی افرادش اشاره کرد و وقیحانه گفت :نظرتون چیه ۵ نفره ترتیبش رو بدیم؟!
پیشونیمو با انگشت اشاره ام خاروندم و گفتم :ناموسا عجب پشه مزاحمی هستی ...
بدنی به سمتش برداشتم و لگدم رو وسط پاش کوبیدم...
از درد خم شد که لگد دیگه ای از سرش زدم و روی زمین لواشک اش کردم ..که صدای دادش از درد بلند شد..
با طعنه خطاب به اون چهار نفر گفتم این همیشه انقد بی خاصیته؟!
یا مست و پاتیل عه الان؟!
یکیشون به سمتم اومد:جوجه رنگی اون الان مسته اگه راست میگی بیا با من مبارزه کن ....
ادامه دارد.....
#اردیا#ارسلان#دیانا#رمان#انجمن مخفی
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.