ابرویی بالا انداختم و گفتم:
حیف نیست انقدر بهتون خوش گذشته،آخر شبتون رو اینجوری خراب میکنید؟!
خنده مریضی کرد:چیه؟!نکنه ترسیدی؟!
قبل از اینکه چیزی بگم به سمتم حجوم آورد و مشتش رو آماده کرد...
همون لحظه براش زیر پایی گرفتم ..
ولی شانسم رید و با حواس جمع سریعا موهام رو از پشت چنگ زد...
منم خودم رو جمع و جور کردم و طوری کوبوندمش به دیوار کنارم که از درد ناله کرد..
به اون سه نفر باقی مونده نگاهی کردم ...
بدون اینکه مکث کنن پا به فرار گذاشتن
در حالی که موهام رو صاف میکردم.. به سمتشون برگشتم و گفتم :بهتره تمومش کنید و هر چه سریع تر تن لشتون رو جمع کنید و خودتونو به خونه برسونید...
به سختی از دیوار فاصله گرفت و با لحن خیلی دردناکی گفت چجوری انقدر زور داری ؟!
خنده ای کردم و بدون حرفی به سمت خونه راهی شدم ...
چرا هیچوقت بلد نبودم یه روز بی دردسر رو پشت سر بزارم؟:/
البته که دختری مثل من نباید هم روزی آسوده داشته باشه...:)
انقدری خسته بودم که میتونستم وسط خیابون دراز بکشم و بخوابم ....
{دوستان عزیز هیچ کدوم از پسر ها جز افراد رمان یا ارسلان نبودن و شخصیت های گذرا ،فرعی و غریبه بودن}
ادامه دارد.....
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.