میدونی یه وقتاییم هست همه حالشون بده حالا هر کی با یه دلیل مختلف...اونا ازت توقع دارن که کمکشون کنی و خودتم اینو میخای...ولی تو نمیتونی همه رو راضی نگهداری و هر لحظه این که تو کافی نیستی بیشتر تمام ذهنتو میگیره...
یکی میاد به خاطر رفتارت گلایه میکنه،مجبور میشی ازش عذرخواهی کنی...
یکی به خاطر ادمای دورش حالش بده،دلداریش میدی...
یکی با ناامیدی و حال بد تنهات میزاره و میره و تو دیگه نمیتونی کاری کنی تا دوباره برگرده...
یکیم انقد نیستش که میگی حتما یه چیزی شده...
این وسط خودت میمونی و یه عالمه حس بد!
اضطراب،کافی نبودن،حسای عصبی،تنها بودن،گریه و...اینا میشه تموم چیزایی که وجودتو پر میکنه!
کم کم نا امید میشی،نه از بقیه بلکه از خودت!
میگی چیکار کردم اینطوری شد!؟
ثانیه به ثانیه به زمان اورثینک کردنت اضافه میشه و تنها کاری که میتونی بکنی سکوت و درد کشیدنه؛)
یه روز میای فک کنی وای چقد همه چی خوب داره پیش میره،امروز واقعا حالم خوبه،هیچ اتفاقی قرار نیست باعث بشه گریه کنم یا حالم بد بشه ولی به محض اینکه شب بشه تو میمونی و درد...
شب میره،ماه جاشو با خورشید عوض میکنه،ستاره ها ناپدید میشن،سکوت شب جاشو با سر و صدای روز عوض میکنه،ادما دوباره بیدار میشن و شروع میکنن به زندگی کردن...فردا که بشه هیچکس نمیفهمه تو دیشب چه حالی داشتی،فقط تو فردا دیگه اون ادم دیروزی نمیشی!
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.