اونا بالاخره رفتن اومدم بیرون رفتم داخل دیدم باز امیر نیست...اما ارمانو ارمیتا داشتن یه گوشه باهم دیگه صحبت میکردن بهتره به ارمان بگم تا دیر نشده...سریع رفتم پیششون با دیدنم دست از صحبت برداشتن...
_ارمان یه چیزی شده باید بگم ...
_/چیشده؟
_شاهین اینجاست با اون پیرمرده نقشه ریختن نمیدونم چیکار اما خیلی بده...
_/مطمعنی ؟! میتونی کامل توضیح بدی؟!
_اره ببین من با امیر بودم مامانم زنگ زد رفتیم حیاط صحبت کردم قطع کردم دیدم امیر نیست...اما صدای شاهین اومد و اون پیرمرده رفتم پشت درخت اومدن داشتن راجب نقشه شون حرف میزدن پیرمرده گفت خیلی دوست داره شکست خوردن شما و منو کنار شاهین ببینه...
ارمیتا:دیدی ارمان بهت گفتم شاهین زنده س این مهمونی ام بو داره قبول نکردی...
_حلش میکنم عزیزم نگران نباش...
ارمان زنگ زد به ارمین و امیر گفتش بیان رختکن...که کسی نباشه...
رفتیم نشستم رو مبل دو نفره ای که اونجا بود سرمو گرفتم داخل دستام چرا شاهین دست از سرمون بر نمیداره هعی....ارمیتا نشست کنارم ...
_مل ناراحت نباش درست میشه...دختر خوبی باش...
_/ارمیتا دیگه از ادرنالین و هیجان خسته شدم...
_خب اون موقع نباید با امیر ازدواج میکردی مافیا ها همیشه زندگیشون اینجوریه...
سرمو گذاشتم رو شونه ش...
_/جدیدا خیلی فلسفی شدی ارمی...یکم خنگ شو...
_گمشو من کجا خنگ بودم تو چشم نداشتی ببینی...
خندم گرفت...
_/بزار چشم بصیرتمو بزنم ...
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.