سلام من سینا هستم یه پسر جنوبی دوست ندارم هویتم مجهول بمو
سلام من سینا هستم یه پسر جنوبی دوست ندارم هویتم مجهول بمونه
من یه پسر تقریبا پولدار جنوبی هستم حالا میخوام داستان زندگیمو براتون
بگم من پسری بودم فوق العاده مغرور چون بخاطر وضعیت اقتصادی که
داشتیم باعث شده بود بیش از حد مغرور بشم و از بچگی همینطور بار
اومده بودم مغرور و لجباز هیچوقت تو زندگیم فک نمی کردم عاشق بشم
چون اصلا به این چیزا اعتقاد نداشتم و اینا رو یه مشت خرافات میدونستم
فک میکردم اصلا عشق واقعی وجود نداره یه روز صبح زود از خواب پا شدم
و داشتم خودمو آماده میکردم برم دانشگاه که خواهرم گفت منو
برم که یه دختر خیلی توجهمو به خودش جلب کرد از دور
داشت میومد خیلی زیبا و ساده بود ماتش شده بودم نمیتونستم ازش
چشم بردارم خواهرم وارد مدرسه شده بود اون دختر داشت نزدیک و نزدیک
تر میشد و با هر قدمش منو بیشتر بیشتر مجذوب خودش میکرد یکم نزدیک
که شد فهمید دارم نگاش می کنم فورا سرشو انداخت پایین و سرعتشو
بیشتر کرد و وارد مدرسه شد فهمیدم هم مدرسه ای خواهرم هستش منم
دیگه نتونستم بیشتر بمونم دانشگامم خیلی دیر شده بود فورا خودمو
رسوندم دانشگاه و با یکم دروغ گفتن به استاد رفتم سر کلاس نشستم کلا
آدم ساکتی بودم واسه همین استاد زیاد بهم گیر نداد تو کلاس همش قیافه
اون دختر جلو چشمام بود ذهنمو بدجور به خودش گرفتار کرده بد از درس
اون روز هیچی نفهمیدم کلاس که تموم شد واسه کلاس بعدی از استاد
اجازه گرفتم و نرفتم سر کلاس و فورا رفتم دم مدرسه خواهرم به بهانه
اینکه رفته باشم دنبال خواهرم خواستم یه بار دیگه هم اون دختر رو
ببینم زنگ مدرسه که زده شد همه دخترا اومدن بیرون چشمم به خواهرم
افتاد یه بوق براش زدم از تعجب داشت شاخ در میاورد اومد سوار شد گفت
اینجا چیکار می کنی؟ گفتم اومدم دنبالت گفت خورشید از کدوم سمت
طلوع کرده داداشی گفتم تازه میخواد طلوع کنه همه بچه ها اومدن بیرون اما
من اون دختر رو ندیدم اومدم خونه اعصابم خورد بود اصلا نمیدونستم چیکار
کنم نه میتونستم بشینم نه میتونستم راه برم همش تو فکرش بودم شبش
به سختی خوابم برد خلاصه من تا نزدیک دو ماه هر روز خواهرمو به بهانه
دیدن اون دختر میبردم مدرسه اما ندیدمش دیگه خواهرم مشکوک شده بود
گفت عاشق شدی؟؟ گفتم چرا این سوالو رسیدی؟؟ گفت اخه چند هفته
ای هستش کلا عوض شدی؟؟ گفتم مگه هر کی عوض بشه عاشق شده
گفت به احتمال زیاد دیگه ادامش ندادم یه روز دیگه نای دلتنگی نداشتم بد
جور فکرم مشغولش بود به خواهرم جریانو گفتم گفت چه عجب بالاخره
یکی دل شما رو برد بد اخلاق خان جریانو براش توضیح دادم و گفتم حالا
میتونی برام پیداش کنی مشخصاتشو که دادم به خواهرم گفت سخته پیدا
کردنش اما سعی خودمو می کنم بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم دیگه
من همه چی رو دادم دست خواهرم دو هفته گذشت هر بار که میومد خونه
گفت همچین دختری تو مدرسه ما نیست دیگه از خواهرم نا امید شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم تو اردیبهشت ماه بود داشتم میرفتم دانشگاه رفتم
سر کلاس کلاس که تموم شد یه ساعت بعدش دوباره کلاس داشتم منم
رفتم تو بوفه دانشگاه تا یه ساعت بگذره از تو بوفه حیاط دانشگاه معلوم بود
تو حیاط چنتا اتوبوس بودن از دوستم پرسیدم گفتم اینا واسه چی اومدن
گفت هیچی بچه مدرسه ای هستن اومدن بازدید منم بیخیال شدم یهو
چشمم به پارچه ای افتاد روش اسم مدرسه خواهرمو نوشته بودن یه لحظه
جا خوردم با خودم گفتم نکنه اون دختر هم اومده باشه از بوفه زدم بیرون
بازدیدشون تموم شده بود داشتن میرفتن بیرون رفتم دم در ایستادم یکی
یکی داشتن میرفتن بیرون و منم زیر نظر گرفته بودمشون که یهو همون
دختر اومد وای کاش بودین اون لحظه چه حالی داشتم میخواستم
بمیرم اینور رو نگاه کردم دیدم خواهرم داره میاد صداش کردم اومد یکم
مسخره بازی در آورد گفتم الان وقت مسخره بازی نیست همون دختری که
چند ماه دنبالشم اونجاست گفت کجاست وقتی نشونش دادم گفت این؟؟
گفتم آره مگه چی شده؟؟ که معلمشون صداش کرد و گفت هیچی گفتم
دیگه خودت میدونی چیکار کنی؟؟ هیچی نگفت . رفت از خوشحالی داشتم
پر در میاوردم انگار دنیا رو بهم داده بودن اون روز کلاس تموم شد رفتم
خونه بی تاب دیدن خواهرم بودم رفتم دیدم نیست رفتم تو اتاقش دیدم
خوابیده رفتم رو سرش بلند صداش کردم از خواب پرید گفت چیه چیکار
داری؟؟ گفتم پاشو چنتا سوال میپرسم جواب بده بعد بگیر بخواب گفت حتما
در مورد زهرا گفتم اسمش زهراست گفت آره گفتم بگو ببینم چه جور
دختری هستش گفت دادشی تو تو عمرت عاشق نشدی یه بار عاشق
شدی اونم عاشق دختری شدی که به هیچ وجه به خونواده ما نمیخوره اونا
وضع اقتصادیشون خیلی بده گفتم کاری به ایناش نداشته باش از لحاظ
اخلاقی چطوره گفت نمیخوام به
من یه پسر تقریبا پولدار جنوبی هستم حالا میخوام داستان زندگیمو براتون
بگم من پسری بودم فوق العاده مغرور چون بخاطر وضعیت اقتصادی که
داشتیم باعث شده بود بیش از حد مغرور بشم و از بچگی همینطور بار
اومده بودم مغرور و لجباز هیچوقت تو زندگیم فک نمی کردم عاشق بشم
چون اصلا به این چیزا اعتقاد نداشتم و اینا رو یه مشت خرافات میدونستم
فک میکردم اصلا عشق واقعی وجود نداره یه روز صبح زود از خواب پا شدم
و داشتم خودمو آماده میکردم برم دانشگاه که خواهرم گفت منو
برم که یه دختر خیلی توجهمو به خودش جلب کرد از دور
داشت میومد خیلی زیبا و ساده بود ماتش شده بودم نمیتونستم ازش
چشم بردارم خواهرم وارد مدرسه شده بود اون دختر داشت نزدیک و نزدیک
تر میشد و با هر قدمش منو بیشتر بیشتر مجذوب خودش میکرد یکم نزدیک
که شد فهمید دارم نگاش می کنم فورا سرشو انداخت پایین و سرعتشو
بیشتر کرد و وارد مدرسه شد فهمیدم هم مدرسه ای خواهرم هستش منم
دیگه نتونستم بیشتر بمونم دانشگامم خیلی دیر شده بود فورا خودمو
رسوندم دانشگاه و با یکم دروغ گفتن به استاد رفتم سر کلاس نشستم کلا
آدم ساکتی بودم واسه همین استاد زیاد بهم گیر نداد تو کلاس همش قیافه
اون دختر جلو چشمام بود ذهنمو بدجور به خودش گرفتار کرده بد از درس
اون روز هیچی نفهمیدم کلاس که تموم شد واسه کلاس بعدی از استاد
اجازه گرفتم و نرفتم سر کلاس و فورا رفتم دم مدرسه خواهرم به بهانه
اینکه رفته باشم دنبال خواهرم خواستم یه بار دیگه هم اون دختر رو
ببینم زنگ مدرسه که زده شد همه دخترا اومدن بیرون چشمم به خواهرم
افتاد یه بوق براش زدم از تعجب داشت شاخ در میاورد اومد سوار شد گفت
اینجا چیکار می کنی؟ گفتم اومدم دنبالت گفت خورشید از کدوم سمت
طلوع کرده داداشی گفتم تازه میخواد طلوع کنه همه بچه ها اومدن بیرون اما
من اون دختر رو ندیدم اومدم خونه اعصابم خورد بود اصلا نمیدونستم چیکار
کنم نه میتونستم بشینم نه میتونستم راه برم همش تو فکرش بودم شبش
به سختی خوابم برد خلاصه من تا نزدیک دو ماه هر روز خواهرمو به بهانه
دیدن اون دختر میبردم مدرسه اما ندیدمش دیگه خواهرم مشکوک شده بود
گفت عاشق شدی؟؟ گفتم چرا این سوالو رسیدی؟؟ گفت اخه چند هفته
ای هستش کلا عوض شدی؟؟ گفتم مگه هر کی عوض بشه عاشق شده
گفت به احتمال زیاد دیگه ادامش ندادم یه روز دیگه نای دلتنگی نداشتم بد
جور فکرم مشغولش بود به خواهرم جریانو گفتم گفت چه عجب بالاخره
یکی دل شما رو برد بد اخلاق خان جریانو براش توضیح دادم و گفتم حالا
میتونی برام پیداش کنی مشخصاتشو که دادم به خواهرم گفت سخته پیدا
کردنش اما سعی خودمو می کنم بالاخره یه داداش که بیشتر نداریم دیگه
من همه چی رو دادم دست خواهرم دو هفته گذشت هر بار که میومد خونه
گفت همچین دختری تو مدرسه ما نیست دیگه از خواهرم نا امید شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم تو اردیبهشت ماه بود داشتم میرفتم دانشگاه رفتم
سر کلاس کلاس که تموم شد یه ساعت بعدش دوباره کلاس داشتم منم
رفتم تو بوفه دانشگاه تا یه ساعت بگذره از تو بوفه حیاط دانشگاه معلوم بود
تو حیاط چنتا اتوبوس بودن از دوستم پرسیدم گفتم اینا واسه چی اومدن
گفت هیچی بچه مدرسه ای هستن اومدن بازدید منم بیخیال شدم یهو
چشمم به پارچه ای افتاد روش اسم مدرسه خواهرمو نوشته بودن یه لحظه
جا خوردم با خودم گفتم نکنه اون دختر هم اومده باشه از بوفه زدم بیرون
بازدیدشون تموم شده بود داشتن میرفتن بیرون رفتم دم در ایستادم یکی
یکی داشتن میرفتن بیرون و منم زیر نظر گرفته بودمشون که یهو همون
دختر اومد وای کاش بودین اون لحظه چه حالی داشتم میخواستم
بمیرم اینور رو نگاه کردم دیدم خواهرم داره میاد صداش کردم اومد یکم
مسخره بازی در آورد گفتم الان وقت مسخره بازی نیست همون دختری که
چند ماه دنبالشم اونجاست گفت کجاست وقتی نشونش دادم گفت این؟؟
گفتم آره مگه چی شده؟؟ که معلمشون صداش کرد و گفت هیچی گفتم
دیگه خودت میدونی چیکار کنی؟؟ هیچی نگفت . رفت از خوشحالی داشتم
پر در میاوردم انگار دنیا رو بهم داده بودن اون روز کلاس تموم شد رفتم
خونه بی تاب دیدن خواهرم بودم رفتم دیدم نیست رفتم تو اتاقش دیدم
خوابیده رفتم رو سرش بلند صداش کردم از خواب پرید گفت چیه چیکار
داری؟؟ گفتم پاشو چنتا سوال میپرسم جواب بده بعد بگیر بخواب گفت حتما
در مورد زهرا گفتم اسمش زهراست گفت آره گفتم بگو ببینم چه جور
دختری هستش گفت دادشی تو تو عمرت عاشق نشدی یه بار عاشق
شدی اونم عاشق دختری شدی که به هیچ وجه به خونواده ما نمیخوره اونا
وضع اقتصادیشون خیلی بده گفتم کاری به ایناش نداشته باش از لحاظ
اخلاقی چطوره گفت نمیخوام به
۷۹.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.