داستان کوتاه و زیبای زیر برگرفته از کتاب زیبای «مــن و مـ
داستان کوتاه و زیبای زیر برگرفته از کتاب زیبای «مــن و مــــا!» است:
«یادآوری نعمت ها»
هوا بدجوری توفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هر دو لباس های کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه می لرزیدند.
وقتی در خانه را باز کردم، پسرک مؤدبانه سلام کرد و از من پرسید: «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارید؟»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمی زد و نمی توانستم به آنها کمک کنم. می خواستم یک جوری از سر خودم باز کنم که چشمم به پاهای کوچک آنها افتاد؛ توی دمپایی های کهنه کوچکشان، قرمز شده بود. گفتم «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوی گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد، یک فنجان شیرکاکائو و کمی نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیرچشمی دیدم که دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد! بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما آدم ثروتمندی هستید؟»
نگاهی به روکش نخ نمای مبل هایمان انداختم و گفتم «من؟ اُه...نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکی به هم می خوره.»
... آنها در حالی که کاغذی را جلوی صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان های سفالی آبی رنگ را برداشتم و برای اوّلین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینی ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم... یک آن با خودم فکر کردم که سلامتی، آرامش، شادی، محبت، همسر مهربان، سقفی بالای سر و یک شغل خوب همه اینها نعمت های بزرگی هستند که آنها را داشتم و به هم می آمدند.
صندلی ها را از جلوی بخاری برداشتم و سر جایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه های کوچک به جا مانده از دمپایی آنها را از کنار بخاری پاک نکردم؛ می خواهم همیشه آنها را همانجا نگه دارم که هیچوقت یادم نرود چه آدم ثروتمندی هستم...
پیش شرط آرامش در زندگی، یادآوری نعمت هایی است که داریم
«یادآوری نعمت ها»
هوا بدجوری توفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هر دو لباس های کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه می لرزیدند.
وقتی در خانه را باز کردم، پسرک مؤدبانه سلام کرد و از من پرسید: «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارید؟»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمی زد و نمی توانستم به آنها کمک کنم. می خواستم یک جوری از سر خودم باز کنم که چشمم به پاهای کوچک آنها افتاد؛ توی دمپایی های کهنه کوچکشان، قرمز شده بود. گفتم «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوی گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد، یک فنجان شیرکاکائو و کمی نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیرچشمی دیدم که دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد! بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما آدم ثروتمندی هستید؟»
نگاهی به روکش نخ نمای مبل هایمان انداختم و گفتم «من؟ اُه...نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکی به هم می خوره.»
... آنها در حالی که کاغذی را جلوی صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان های سفالی آبی رنگ را برداشتم و برای اوّلین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینی ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم... یک آن با خودم فکر کردم که سلامتی، آرامش، شادی، محبت، همسر مهربان، سقفی بالای سر و یک شغل خوب همه اینها نعمت های بزرگی هستند که آنها را داشتم و به هم می آمدند.
صندلی ها را از جلوی بخاری برداشتم و سر جایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه های کوچک به جا مانده از دمپایی آنها را از کنار بخاری پاک نکردم؛ می خواهم همیشه آنها را همانجا نگه دارم که هیچوقت یادم نرود چه آدم ثروتمندی هستم...
پیش شرط آرامش در زندگی، یادآوری نعمت هایی است که داریم
۱.۶k
۱۳ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.