بـاز بـی حوصلـه ای قشقـــره بـــرپاکردی...
بـاز بـی حوصلـه ای قشقـــره بـــرپاکردی...
از غــزل خستــــه شدی، میـلِ معمـا کردی…
مـنِ شاعر و معمّا؟!؟ چــــه کنـــم، مجبورم…
یـــک معمّـا بـــه تــو از جنس غزل میگویـم…
آن چه چیزی ست که دنیا وسطش جا شده است؟
بــر سرش بین سه تا طایفه دعوا شده اسـت؟
یـک طــــرف عاشـــق کنعانــیِ او حیـرانـ ُ
یک طرف در پــیِ او شهر زلیخــا شده است…
از لــب و گونه ی انگوری او ـ مثل قدیــم -
توی هــرکوچه دو تا میکده برپا شده است…
او که در فقــر غـــزل آمـد و بـا آمدنش ـ
کاظم بهمنی و فاضل و...پیدا شده است…
مثل زنبـــور به گِردش ، همگـان در تب و تاب
هـر زمانـی که لـب غنچه ی او وا شده است…
بس قشنگ است و ظریف است و زبس نورانی ست،
ازخجالــــت بر او ، پشت قمـر تـا شــده است…
تــــوی آئینــــه ببیــن تـــا متوجـــه بشـوی،
صورتــــت پاســــخ این چند معمّا شده اسـت........
از غــزل خستــــه شدی، میـلِ معمـا کردی…
مـنِ شاعر و معمّا؟!؟ چــــه کنـــم، مجبورم…
یـــک معمّـا بـــه تــو از جنس غزل میگویـم…
آن چه چیزی ست که دنیا وسطش جا شده است؟
بــر سرش بین سه تا طایفه دعوا شده اسـت؟
یـک طــــرف عاشـــق کنعانــیِ او حیـرانـ ُ
یک طرف در پــیِ او شهر زلیخــا شده است…
از لــب و گونه ی انگوری او ـ مثل قدیــم -
توی هــرکوچه دو تا میکده برپا شده است…
او که در فقــر غـــزل آمـد و بـا آمدنش ـ
کاظم بهمنی و فاضل و...پیدا شده است…
مثل زنبـــور به گِردش ، همگـان در تب و تاب
هـر زمانـی که لـب غنچه ی او وا شده است…
بس قشنگ است و ظریف است و زبس نورانی ست،
ازخجالــــت بر او ، پشت قمـر تـا شــده است…
تــــوی آئینــــه ببیــن تـــا متوجـــه بشـوی،
صورتــــت پاســــخ این چند معمّا شده اسـت........
۷۹۱
۳۱ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.