"طنز شیخ فداکار!"
"طنز شیخ فداکار!"
آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی !
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد . شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیده ام .
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی .
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه ! حیف نان ! آن یک داستان دیگر است."
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند !
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتا نباید این طور می شد !" سپس رو به پخمه کردی و گفت : "تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"
پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی به آتش نباشد.!!
آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی !
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد . شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیده ام .
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی .
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه ! حیف نان ! آن یک داستان دیگر است."
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند !
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتا نباید این طور می شد !" سپس رو به پخمه کردی و گفت : "تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"
پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی به آتش نباشد.!!
۱.۴k
۰۶ آذر ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.