"قسمت پنجم "
"قسمت پنجم "
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همون طور که داشتم تو دلم پچ پچ میکردم ، داشتم به دختره نزدیک میشدم . یه خورده که نزدیک شدیم
دختره یه خورده کنار راه رفت ، نزدیک و نزدیک تر شدیم . بدنم داغ کرده بود ، خیلی استرس داشتم .
یهویی کتاب از دستم ولو شد زمین . دختره ایستاد . چند لحظه مکث کردم . نمیخواستم خم شم و
کتاب رو بردارم . بعد چند لحظه انگار داشتم خواب میدیدم . دختره خم شد کتاب رو برداشت دختره
دستکس مشکی دستش کرده بود .
کتاب رو برداشت و با دستکشی که دستش کرده بود برف روی کتاب رو پاک کرد . منم خشک شده بودم .
تو صورتش نگاه کردم . ولی اون چشمش تو جلد اول کتاب بود .
فکر کنم شعر رو کتاب رو خوند . "قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ... "
من مات مونده بودم . انگار یه مانکن بودم که صاحب مغازه گذاشته بودم جلوی مغازه ... تو چشماش
نگاه کردم . چشمای خاکستری داشت . دیگه عاشقش شدم . سرش رو بالا آورد .
بهم نگاه کرد . تو دلم گفتم مرتضی کجایی ؟ منو بگیر دارم میفتم ...
دختره گفت : کتاب خوبیه ... ولی واسه چی این کارا رو میکنی ؟؟
من ساکت بودم . زبونم قفل کرده بود . تو دلم گفتم " رضا تو که آب از سرت گذشته همه چی رو تموم
کن . بهش بگو ازش خوشت اومده "
نتونستم . دختره کتاب رو برگردوند . وقتی میخواست به راهش ادامه بده . گفتم : ببخشید دختر
خانوم ...
برگشت ، گفت بله بفرمایید . رفتم جلوتر . مرتضی رو دیدم که از دور میومد . به دختره گفتم : من از شما
خوشم اومده .
بعد شروع کردم به تند تند حرف زدن . میخواستم تموم حرفامو یه بارکی بزنم . خودمو خالی کنم .
گفتم : از اون لحظه ای که خوردم زمین و همه خندیدن جز تو ، از اون موقع ازت خوشم اومد . به نظرم
رسید شما دختر سنگینی هستی و به هر چیزی که بقیه بخندن به این زودی ها نمیخندی . به نظرم
رسید شما متفاوتی ...
همین طور داشتم میگفتم . و اون دختره زل زده بود بهم ...
حرفام تموم شد . دختره یه لبخند شیرینی زد . منم لبخند زدم . از فرصت استفاده کردم گفتم : میتونم
اسم شما رو بدونم ؟
گفت : نگین هستم ... . همون طور که لبخند میزد برگشت و رفت .
وقتی اون دختر رفت من هنوز وایستاده بودم مرتضی دوید به طرف من . گفت : چی شد رضا ؟ چی گفت
؟ تونستی بهش بگی ؟
گفتم آره . اسمشم پرسیدم ... اون روز فکر میکردم دارم خواب میبینم . خواب شیرینی بود .
مرتضی گفت پس آخرش چی شد ؟؟؟ گفتم نمیدونم . یهویی یادم افتاد تو کیفم یه دفتر یاداشت دارم که
توش پر از شعره و شمارم هم نوشتم . به مرتضی گفتم مرتضی بیا دنبالم .
دویدم به دنبال دختره . ولی دختره دور شده بود . یه خورده که دویدم دیدم جلوی ایستگاه اوتوبوس
وایستاده . اتوبوس هم داشت به ایسگاه نزدیک میشد . زود رفتم پیش دختره . گفتم ببیخشید خانوم
این مال شماست افتاده بود زمین یادتون رفت بردارینش .
گفت : فکر نکنم مال من باشه . گفتم : تو رو خدا بگیرینش الان اتوبوس میاد . مال شماست یادتون رفت
بردارینش . یه نیگاه بهم کرد دفتر رو گرفت و سوار اتوبوس شد . من خیالم راحت شد . خیلی خوشحال
شدم .
ولی اگه اون روز آخرین روز نبود اون دفتر رو بهش نمیدادم .نگه اش میداشتم و فردا میدادم و باهاش
صحبت هم میکردم . ولی ... . ولی چه کنم عاشقیه دیگه ...
برگشتم طرف مدرسه و مرتضی رو دیدم .اومد جلوم گفت دادی بهش . گفتم آره . گفت پس زود باش بریم
مدرسه که خیلی دیره اون روز برام مثل خواب بود . مثل خواب شبرین ...
نمیدونم چرا اون لحظه خیلی زود گذشت . خیلی دوست داشتم بازم اون لحظه بر گرده ... بازم اون لحظه
رو تکرار کنم ...آه ... اون روز هم اونطور گذشت ...
تو خونه بودم. شب بود ... دراز کشیدم رو تخت خواب . سعی کردم اون لحظه ها رو به یاد بیارمشون .
وای چه حس خوبی بود . با اینکه استرس زیاد داشتم . استرسشم شیرینه . چه دختر خوبیه ... چه
چشمای نازی داره ... چقدر متینه...
تا اون موقع از رنگ خاکستری خوشم نمیومد ولی وقتی چشمای اون دختره رو دیدم رنگ خاکستری شد
واسم زندگی .
چند لحظه بعد یهویی دلم تنگ شد براش . انگار باهاش دوست نشده دلم تنگید ...
دلم میخواست دختره اینجا بود و فقط مینشستم و تو چشماش نیگاه میکردم . چشمامو بستم و بازم تو
فکر فرو رفتم ...
تو دلم میگفتم خدا کاشکی الان نگین هم بهم فکر کنه . خدایا نکنه تا اینکه رفته خونه دفتره رو انداخته
دور و فراموشم کرده ؟
اصلا اسمم رو بلد شده ؟ و هزاران فکر و خیال هایی که گاهی دیوونم میکرد گاهی خوشحال ...
خوابم گرفت ...
فردای اون روز جمعه بود . و باید به درسام میرسیدم . آخه شنبه اولین امتحان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همون طور که داشتم تو دلم پچ پچ میکردم ، داشتم به دختره نزدیک میشدم . یه خورده که نزدیک شدیم
دختره یه خورده کنار راه رفت ، نزدیک و نزدیک تر شدیم . بدنم داغ کرده بود ، خیلی استرس داشتم .
یهویی کتاب از دستم ولو شد زمین . دختره ایستاد . چند لحظه مکث کردم . نمیخواستم خم شم و
کتاب رو بردارم . بعد چند لحظه انگار داشتم خواب میدیدم . دختره خم شد کتاب رو برداشت دختره
دستکس مشکی دستش کرده بود .
کتاب رو برداشت و با دستکشی که دستش کرده بود برف روی کتاب رو پاک کرد . منم خشک شده بودم .
تو صورتش نگاه کردم . ولی اون چشمش تو جلد اول کتاب بود .
فکر کنم شعر رو کتاب رو خوند . "قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب ... "
من مات مونده بودم . انگار یه مانکن بودم که صاحب مغازه گذاشته بودم جلوی مغازه ... تو چشماش
نگاه کردم . چشمای خاکستری داشت . دیگه عاشقش شدم . سرش رو بالا آورد .
بهم نگاه کرد . تو دلم گفتم مرتضی کجایی ؟ منو بگیر دارم میفتم ...
دختره گفت : کتاب خوبیه ... ولی واسه چی این کارا رو میکنی ؟؟
من ساکت بودم . زبونم قفل کرده بود . تو دلم گفتم " رضا تو که آب از سرت گذشته همه چی رو تموم
کن . بهش بگو ازش خوشت اومده "
نتونستم . دختره کتاب رو برگردوند . وقتی میخواست به راهش ادامه بده . گفتم : ببخشید دختر
خانوم ...
برگشت ، گفت بله بفرمایید . رفتم جلوتر . مرتضی رو دیدم که از دور میومد . به دختره گفتم : من از شما
خوشم اومده .
بعد شروع کردم به تند تند حرف زدن . میخواستم تموم حرفامو یه بارکی بزنم . خودمو خالی کنم .
گفتم : از اون لحظه ای که خوردم زمین و همه خندیدن جز تو ، از اون موقع ازت خوشم اومد . به نظرم
رسید شما دختر سنگینی هستی و به هر چیزی که بقیه بخندن به این زودی ها نمیخندی . به نظرم
رسید شما متفاوتی ...
همین طور داشتم میگفتم . و اون دختره زل زده بود بهم ...
حرفام تموم شد . دختره یه لبخند شیرینی زد . منم لبخند زدم . از فرصت استفاده کردم گفتم : میتونم
اسم شما رو بدونم ؟
گفت : نگین هستم ... . همون طور که لبخند میزد برگشت و رفت .
وقتی اون دختر رفت من هنوز وایستاده بودم مرتضی دوید به طرف من . گفت : چی شد رضا ؟ چی گفت
؟ تونستی بهش بگی ؟
گفتم آره . اسمشم پرسیدم ... اون روز فکر میکردم دارم خواب میبینم . خواب شیرینی بود .
مرتضی گفت پس آخرش چی شد ؟؟؟ گفتم نمیدونم . یهویی یادم افتاد تو کیفم یه دفتر یاداشت دارم که
توش پر از شعره و شمارم هم نوشتم . به مرتضی گفتم مرتضی بیا دنبالم .
دویدم به دنبال دختره . ولی دختره دور شده بود . یه خورده که دویدم دیدم جلوی ایستگاه اوتوبوس
وایستاده . اتوبوس هم داشت به ایسگاه نزدیک میشد . زود رفتم پیش دختره . گفتم ببیخشید خانوم
این مال شماست افتاده بود زمین یادتون رفت بردارینش .
گفت : فکر نکنم مال من باشه . گفتم : تو رو خدا بگیرینش الان اتوبوس میاد . مال شماست یادتون رفت
بردارینش . یه نیگاه بهم کرد دفتر رو گرفت و سوار اتوبوس شد . من خیالم راحت شد . خیلی خوشحال
شدم .
ولی اگه اون روز آخرین روز نبود اون دفتر رو بهش نمیدادم .نگه اش میداشتم و فردا میدادم و باهاش
صحبت هم میکردم . ولی ... . ولی چه کنم عاشقیه دیگه ...
برگشتم طرف مدرسه و مرتضی رو دیدم .اومد جلوم گفت دادی بهش . گفتم آره . گفت پس زود باش بریم
مدرسه که خیلی دیره اون روز برام مثل خواب بود . مثل خواب شبرین ...
نمیدونم چرا اون لحظه خیلی زود گذشت . خیلی دوست داشتم بازم اون لحظه بر گرده ... بازم اون لحظه
رو تکرار کنم ...آه ... اون روز هم اونطور گذشت ...
تو خونه بودم. شب بود ... دراز کشیدم رو تخت خواب . سعی کردم اون لحظه ها رو به یاد بیارمشون .
وای چه حس خوبی بود . با اینکه استرس زیاد داشتم . استرسشم شیرینه . چه دختر خوبیه ... چه
چشمای نازی داره ... چقدر متینه...
تا اون موقع از رنگ خاکستری خوشم نمیومد ولی وقتی چشمای اون دختره رو دیدم رنگ خاکستری شد
واسم زندگی .
چند لحظه بعد یهویی دلم تنگ شد براش . انگار باهاش دوست نشده دلم تنگید ...
دلم میخواست دختره اینجا بود و فقط مینشستم و تو چشماش نیگاه میکردم . چشمامو بستم و بازم تو
فکر فرو رفتم ...
تو دلم میگفتم خدا کاشکی الان نگین هم بهم فکر کنه . خدایا نکنه تا اینکه رفته خونه دفتره رو انداخته
دور و فراموشم کرده ؟
اصلا اسمم رو بلد شده ؟ و هزاران فکر و خیال هایی که گاهی دیوونم میکرد گاهی خوشحال ...
خوابم گرفت ...
فردای اون روز جمعه بود . و باید به درسام میرسیدم . آخه شنبه اولین امتحان
۳۸.۷k
۰۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.