.:: قسمت هفتم ::.
.:: قسمت هفتم ::.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
( اسم پسرخاله ام سیاوش بود ) . سیاوش گفت : چه خبرا ؟؟؟ چیکار میکنی با دخی هاااااا؟
یه لحظه خنده شدیدی اومد سراغم نتونستم وایستم . یهو قهقه زدم . انگار یه جوک شنیده بودم .
سیاوش گفت : هاااااااا . دیدی ؟؟؟ حتما تو یه چیزیت هست . بگو ببینم اسمش چیه ؟؟؟ چه شگلیه . با
خنده گفتم : چی میگی ؟ واسه خودت میبری و میدوزی ... نخواستم بگم که عاشق یکی شدم . فکر
میکردم بگم بهم میخنده . آخه تا حالا عاشق نشده بودم . تصمیم گرفتم نگم .
به سیاوش گفتم : تو چی ؟؟؟ مال تو اسمش چیه . گفت : یگانه . گفتم : کیه . کجا زندگی میکنن .
سیاوش که آدم رکی بود همه چیز رو بهم گفت حتی چند بار هم رفته بودن بیرون . من گفتم : خب بازم
از یگانه جونت بگو . چی بهش میگی ؟؟ چه جوری حرف میزنی باهاش ؟
این سوال ها رو واسه این میپرسیدم که بتونم اشکال های خودمو برطرف کنم .
بعد همین جور تو اتاق نشسته بودم و داشتم حرفای سیاوش رو گوش میدادم . کنار پنجره رفتم و پرده
ها رو کنار زدم . هوا تاریک تاریک بود و چراغ های اتاق مینا هم روشن بود . انگار داشت درس میخوند .
مهمونا رفتن و فردا صبح زود پا شدم . درس هام عقب افتاده بودن . چون دیشب نتونستم بنویسم . اونا
رو نوشتم و راه افتادم برم مدرسه .
جلوی راهم مینا رو دیدم . سلام داد و گفت رضا صبر کن کارت دارم ...
به علی و مرتضی گفتم شما جلوتر برید من میام . علی و مرتضی یه خورده رفتن جلو و وایستادن . البته
علی خواست که مرتضی هم بایسته .
مینا کیفش رو باز کرد و یه کاغذ تا شده بهم داد . یه کاغذ طرح داری بود . به رنگ صورتی کمرنگ . من
وقتی اون کاغذ رو دیدم فهمیدم که یه نامه ست . به احتمال خیلی زیاد نامه عاشقونه ست .
گفتم ؟ این چیه ؟ گفت بگیر بخونش بعدا شب بهم اس بزن . و نظرت رو دربارش بگو . زود نامه رو انداخت
و رفت . منم گرفتم و یه جور گرفتم که علی فکر بدی نکنه ...
از اون جایی که میدونستم علی گیر میده ازم پرسید اون چیه رضا ؟؟؟ گفتم هیچی مینا یه تحقیقی
نوشته که ازم خواست ببینم خوبه یا نه . منم گفتم وقتی از مدرسه برگشتم بعضی جاهاشو اصلاح
میکنم و بهش میدم .
علی دیگه چیزی نپرسید . من تو دلم یقین پیدا کردم که علی بازم ناراحت شده . منم دیگه بهش چیزی
نگفتم . مرتضی علی رو کشید طرف خودش و یه چیزایی میگفت . فکر کنم داشت یه فیلمی رو واسش
تعریف میکرد.
اون روز من خودم نخواستم جلوی راه نگین رو ببینم . چون دلم میخواست یه چند روزی از اون دیدار اول
بگذره تا یه خورده دلمون واسه هم تنگ شه تا دیدار بعدی خوب صحبت کنیم .
رفتیم مدرسه . تو کلاس هندسه بودیم . من از اونجایی که اون روز درس هندسه رو خوب خونده بودم .
داوطلبانه رفتم واسه حل تمرینات . و یه نمره خوب گرفتم . خیالم از اون درس راحت شد . آخه
نمیخواستم یه روز دیگه صدا کنه و من بلد نباشم و دردسر شه .
خلاصه اون روز انگار انرژی مثبت پیدا کرده بودم . برگشتم خونه و انگار تو چند ساعت دنیایی که من
حسش رو میکردم عوض شده بود . آخه اون لحظه ای که مینا نامه رو بهم داده بود یکی از همسایه ها
دیده بوده و به مامانم گفته بوده . مامان مینا هم خبردار شده بود .
رسیدم خونه . مامانم وقتی منو دید سرش رو تکون داد . گفتم چی شده ؟؟؟ هیچی نگفت . ترسیدم .
بازم گفتم : چی شده ؟؟؟؟
گفت : مثل اینکه داری از اعتماد من سوء استفاده میکنی ؟؟؟
گفتم مگه چی شده ؟ گفت : فلان کس میگه که امروز تو رو دیده که داری به مینا نامه میدی ؟؟؟ ( انگار
اونی که خبر آورده بوده اشتابهی دیده بوده ) من سرم رو انداختم پایین . خیلی ترسیده بودم . گفتم :
هر کی گفته بی خود گفته .
چند لحظه بعدش مامان مینا اومد در خونه مون . خدا رو شکر بابام هنوز نیومده بود خونه . مامانه مینا
گفت رضا رو صدا کن بیاد .
من شنیدم که به مامانم یواشکی گفت : کارش ندارم فقط میخوام باهاش حرف بزنم .
من رفتم و همون طور که سرم رو انداخته بودم پایین داشتم نصیحت هاشو گوش میکردم و تحمل .
دوست ندارم بنویسم چی ها بهم گفت . ولی اون لحظه من دیگه مردم و زنده شدم . یعنی کم مونده بود
از عصبانیت گریه کنم . برگشتم اتاقم و تو اتاقم یه عرق سردی رو بدنم حس کردم . انگار آب شده بودم .
خیلی آبروم رفت . دیگه من اون موقع فهمیدم اگه مامان مینا این طوری بهم جواب بده اون قضیه رو به
همه خبر میده . ولی از اونجایی که مامان مینا بهم میگفت بابای مینا هم خبر دار شده بوده .
زیر لب مینا رو نفرین میکردم .
دراز کشیدم رو تخت خواب . چند لحظه سکوت کردم . بعد انگار عصبانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
( اسم پسرخاله ام سیاوش بود ) . سیاوش گفت : چه خبرا ؟؟؟ چیکار میکنی با دخی هاااااا؟
یه لحظه خنده شدیدی اومد سراغم نتونستم وایستم . یهو قهقه زدم . انگار یه جوک شنیده بودم .
سیاوش گفت : هاااااااا . دیدی ؟؟؟ حتما تو یه چیزیت هست . بگو ببینم اسمش چیه ؟؟؟ چه شگلیه . با
خنده گفتم : چی میگی ؟ واسه خودت میبری و میدوزی ... نخواستم بگم که عاشق یکی شدم . فکر
میکردم بگم بهم میخنده . آخه تا حالا عاشق نشده بودم . تصمیم گرفتم نگم .
به سیاوش گفتم : تو چی ؟؟؟ مال تو اسمش چیه . گفت : یگانه . گفتم : کیه . کجا زندگی میکنن .
سیاوش که آدم رکی بود همه چیز رو بهم گفت حتی چند بار هم رفته بودن بیرون . من گفتم : خب بازم
از یگانه جونت بگو . چی بهش میگی ؟؟ چه جوری حرف میزنی باهاش ؟
این سوال ها رو واسه این میپرسیدم که بتونم اشکال های خودمو برطرف کنم .
بعد همین جور تو اتاق نشسته بودم و داشتم حرفای سیاوش رو گوش میدادم . کنار پنجره رفتم و پرده
ها رو کنار زدم . هوا تاریک تاریک بود و چراغ های اتاق مینا هم روشن بود . انگار داشت درس میخوند .
مهمونا رفتن و فردا صبح زود پا شدم . درس هام عقب افتاده بودن . چون دیشب نتونستم بنویسم . اونا
رو نوشتم و راه افتادم برم مدرسه .
جلوی راهم مینا رو دیدم . سلام داد و گفت رضا صبر کن کارت دارم ...
به علی و مرتضی گفتم شما جلوتر برید من میام . علی و مرتضی یه خورده رفتن جلو و وایستادن . البته
علی خواست که مرتضی هم بایسته .
مینا کیفش رو باز کرد و یه کاغذ تا شده بهم داد . یه کاغذ طرح داری بود . به رنگ صورتی کمرنگ . من
وقتی اون کاغذ رو دیدم فهمیدم که یه نامه ست . به احتمال خیلی زیاد نامه عاشقونه ست .
گفتم ؟ این چیه ؟ گفت بگیر بخونش بعدا شب بهم اس بزن . و نظرت رو دربارش بگو . زود نامه رو انداخت
و رفت . منم گرفتم و یه جور گرفتم که علی فکر بدی نکنه ...
از اون جایی که میدونستم علی گیر میده ازم پرسید اون چیه رضا ؟؟؟ گفتم هیچی مینا یه تحقیقی
نوشته که ازم خواست ببینم خوبه یا نه . منم گفتم وقتی از مدرسه برگشتم بعضی جاهاشو اصلاح
میکنم و بهش میدم .
علی دیگه چیزی نپرسید . من تو دلم یقین پیدا کردم که علی بازم ناراحت شده . منم دیگه بهش چیزی
نگفتم . مرتضی علی رو کشید طرف خودش و یه چیزایی میگفت . فکر کنم داشت یه فیلمی رو واسش
تعریف میکرد.
اون روز من خودم نخواستم جلوی راه نگین رو ببینم . چون دلم میخواست یه چند روزی از اون دیدار اول
بگذره تا یه خورده دلمون واسه هم تنگ شه تا دیدار بعدی خوب صحبت کنیم .
رفتیم مدرسه . تو کلاس هندسه بودیم . من از اونجایی که اون روز درس هندسه رو خوب خونده بودم .
داوطلبانه رفتم واسه حل تمرینات . و یه نمره خوب گرفتم . خیالم از اون درس راحت شد . آخه
نمیخواستم یه روز دیگه صدا کنه و من بلد نباشم و دردسر شه .
خلاصه اون روز انگار انرژی مثبت پیدا کرده بودم . برگشتم خونه و انگار تو چند ساعت دنیایی که من
حسش رو میکردم عوض شده بود . آخه اون لحظه ای که مینا نامه رو بهم داده بود یکی از همسایه ها
دیده بوده و به مامانم گفته بوده . مامان مینا هم خبردار شده بود .
رسیدم خونه . مامانم وقتی منو دید سرش رو تکون داد . گفتم چی شده ؟؟؟ هیچی نگفت . ترسیدم .
بازم گفتم : چی شده ؟؟؟؟
گفت : مثل اینکه داری از اعتماد من سوء استفاده میکنی ؟؟؟
گفتم مگه چی شده ؟ گفت : فلان کس میگه که امروز تو رو دیده که داری به مینا نامه میدی ؟؟؟ ( انگار
اونی که خبر آورده بوده اشتابهی دیده بوده ) من سرم رو انداختم پایین . خیلی ترسیده بودم . گفتم :
هر کی گفته بی خود گفته .
چند لحظه بعدش مامان مینا اومد در خونه مون . خدا رو شکر بابام هنوز نیومده بود خونه . مامانه مینا
گفت رضا رو صدا کن بیاد .
من شنیدم که به مامانم یواشکی گفت : کارش ندارم فقط میخوام باهاش حرف بزنم .
من رفتم و همون طور که سرم رو انداخته بودم پایین داشتم نصیحت هاشو گوش میکردم و تحمل .
دوست ندارم بنویسم چی ها بهم گفت . ولی اون لحظه من دیگه مردم و زنده شدم . یعنی کم مونده بود
از عصبانیت گریه کنم . برگشتم اتاقم و تو اتاقم یه عرق سردی رو بدنم حس کردم . انگار آب شده بودم .
خیلی آبروم رفت . دیگه من اون موقع فهمیدم اگه مامان مینا این طوری بهم جواب بده اون قضیه رو به
همه خبر میده . ولی از اونجایی که مامان مینا بهم میگفت بابای مینا هم خبر دار شده بوده .
زیر لب مینا رو نفرین میکردم .
دراز کشیدم رو تخت خواب . چند لحظه سکوت کردم . بعد انگار عصبانی
۵۲.۵k
۰۹ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.