:: قسمت هشتم ::.
:: قسمت هشتم ::.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگین رفت و خیالم از بابت نگین راحت شد . ولی فکر رفتن آبروم هنوزم دغدغه ذهنم شده بود . آخه چرا
باید اینطور میشد . چند روزی بود هی تو دلم مینا رو نفرین میکردم . (خدایا کاش تا الان منو بخشیده
باشه )
چند روز گذشت من از مینا و نگین بی خبر بودم . دلم میخواست یه وقت تعیین کنم و تو پارک نگین رو
ببینم . درساهام زیاد سخت نبودن و وقت خوبی بود تا با نگین بتونم هم کلام شم . دلم خواست
مرتضی رو هم با خودم بیارم تا تنها نباشم . جمعه بود
هوا گرم بود . آفتابی آفتابی .صبح به نگین اس دادم گفتم " سلام . نگین جان . امروز گردش میرین ؟ "
گفت : نمیدونم . نه نمیریم . "
گفتم میشه بیای پارک لاله من دلم برات تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم . گفت : نمیدونم .
چندلحظه وایستا بهت خبر میدم . نگین هم میخواست با دوستش بیاد به خاطر همین به دوستش تلفن
کرد و دوستشم با خودش آورد .
منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم پارک لاله . از اونجایی که صبح زود بود هنوز خیلی از آدما تو پارک
نبودن . یعنی پارک تقریبا سوت و کور بود . من یه تیپ حسابی زدم . منم فکر نمیکردم که نگین با
دوستاش بیاد . منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم . من ترجیح دادم که تا پارک پیاده بریم مرتضی هم قبول
کرد . رفتیم پارک و هیشکی نبود . یعنی نگین و دوستاش نیومده بودن هنوز . من با مرتضی نشستیم رو
نیمکت . یعنی نیمکت هم نبود یه میز گردی بود از جنس چوب . که روی میز چوبی صفحه شطرنج
چسبونده بودن . و صندلی هاشم از تنه درخت ساخته بودن . خیلی پارک خوب و جالبی بود .
منتظر موندیم و بالاخره نگین و دوستاش رسیدند . نگین بود و دوتا از همکلاسی هاش . نگین یه
سوشرت مشکی پوشیده . و به خودشم رسیده بود . موهاشو اتو کشیده . یه قسمتی از موهاشو فر
فری کرده بود کلا خیلی خشگل شده بود . اونا ما رو دیدن و به طرفمون اومدن . ما از نیمکت پا شدیم و
سلام دادیم اونا هم سلام دادن . من استرس زیاد داشتم . آخه اولین تجربه ام بود . تا حالا با کسی قرار
نزاشته بودم . همه مون نشستیم دور یه نیمکت چوبی و همه سکوت کردیم . انگار که هیشکی
نمیخواست صحبت کنه . دوستای نگین همشون ساکت بودن من از نگشن پرسیدم . نگین خانوم ؟
حالت خوبه ؟ الحمدالله ...
گفت : مرسی خوبم . تو چطور ؟ گفتم : بهترم . ( نمیدونم چی شده بود که انگار داشتیم چت میکردیم و
به زبان نتی حرف میزدیم ) نگین گفت : خب انگار فکر کنم باهام کار داشتی که میخواستی منو ببینی ؟
گفتم آره دلم برات تنگ شده بود گفتم ببینمت ... نگین گفت : باشه من مشکلی ندارم . منم دلم برات
تنگ شده بود . " وقتی این جمله رو گفت خیلی ذوق زده شدم " گفتم : واقعا ؟؟؟ گفت : آره بابا باور
نداری ؟ گفتم : من غلط بکنم باور نکنم ...
به مرتضی گفتم : مرتضی تو پاشو برو قدم بزن من وقتی حرفام تموم شد میام با هم میریم . مرتضی پا
شد و رفت و بعد از چند لحظه دوستای نگین هم پا شدن و رفتن رو یه نیمکت دیگه نشستن . من موندم
و نگین . آدم ها هم داشتن کم کم میومدن پارک . پارک داشت از سکوت در میومد . نگین گفت : رضا
میشه یه سوال بپرسم و تو جوابمو رک و راست بگی ؟
گفتم : بفرما . گفت : تو انگیزه ات دوستی با من چیه ؟ گفتم : نگین من ازت خوشم اومده مگه تا حالا
بهت نگفتم ؟
گفت : چرا ولی من باور نمیکنم . گفتم : چرا ؟ اگه ازت خوشم نمیومد که باهات دوست نمیشدم .
گفتم : نگین حالا بزار من یه سوال کنم ازت ؟ حالا وقتشه که بگی ازم خوشت اومده یا نه ؟
گفت : اگه بگم ناراحت که نمیشی ؟ گفتم مگه چی میخوای بگی ؟ به استرس افتادم . داشت قلبم
کنده میشد . با خنده گفت : نه ...
من مات موندم . تو صورتش نگاه کردم . اونم داشت تو دلش میخندید . من زبونم بند اومد . یکم مونده
بود گریه کنم . چشمام پر شد ولی نه اینکه گریه کنم . گونه هام سرخ شدن و تو صورتم یه لبخند تلخی
حس کردم . بعد نگین طاقت نیاورد و خندید . وقتی نگین خندید من داشتم میمردم . عرق کرده بودم .
هیچی رو حس نمیکردم . فقط زل زده بودم تو صورت نگین . نگین همچنان میخندید . گفت : اوه اوه . چیه
؟؟؟؟؟ چرا ترسیدی ؟ چیز بدی گفتم . بازم خندید . داشت بغضم میترکید . گفت : رضا میدونستی وقتی
اینطوری میشی چقدر جذاب میشی ؟ من نمیتونستم حرف بزنم . من خواستم پا شم . با خنده گفت :
بابا شوخی کردممممممم. منم ازت خوشم اومده ... ولی من همچنان حالم بد بود . گفت : رضا گفتم
شوخی کردم چرا بهت برخورد ؟؟
یهو با بغض گفتم : میخواستی منو بترسونی ؟ میخواستی امتحانم کنی ؟ ولی بی انصافیه ....
همچنان که میخندید گ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگین رفت و خیالم از بابت نگین راحت شد . ولی فکر رفتن آبروم هنوزم دغدغه ذهنم شده بود . آخه چرا
باید اینطور میشد . چند روزی بود هی تو دلم مینا رو نفرین میکردم . (خدایا کاش تا الان منو بخشیده
باشه )
چند روز گذشت من از مینا و نگین بی خبر بودم . دلم میخواست یه وقت تعیین کنم و تو پارک نگین رو
ببینم . درساهام زیاد سخت نبودن و وقت خوبی بود تا با نگین بتونم هم کلام شم . دلم خواست
مرتضی رو هم با خودم بیارم تا تنها نباشم . جمعه بود
هوا گرم بود . آفتابی آفتابی .صبح به نگین اس دادم گفتم " سلام . نگین جان . امروز گردش میرین ؟ "
گفت : نمیدونم . نه نمیریم . "
گفتم میشه بیای پارک لاله من دلم برات تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم . گفت : نمیدونم .
چندلحظه وایستا بهت خبر میدم . نگین هم میخواست با دوستش بیاد به خاطر همین به دوستش تلفن
کرد و دوستشم با خودش آورد .
منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم پارک لاله . از اونجایی که صبح زود بود هنوز خیلی از آدما تو پارک
نبودن . یعنی پارک تقریبا سوت و کور بود . من یه تیپ حسابی زدم . منم فکر نمیکردم که نگین با
دوستاش بیاد . منم مرتضی رو برداشتم و رفتیم . من ترجیح دادم که تا پارک پیاده بریم مرتضی هم قبول
کرد . رفتیم پارک و هیشکی نبود . یعنی نگین و دوستاش نیومده بودن هنوز . من با مرتضی نشستیم رو
نیمکت . یعنی نیمکت هم نبود یه میز گردی بود از جنس چوب . که روی میز چوبی صفحه شطرنج
چسبونده بودن . و صندلی هاشم از تنه درخت ساخته بودن . خیلی پارک خوب و جالبی بود .
منتظر موندیم و بالاخره نگین و دوستاش رسیدند . نگین بود و دوتا از همکلاسی هاش . نگین یه
سوشرت مشکی پوشیده . و به خودشم رسیده بود . موهاشو اتو کشیده . یه قسمتی از موهاشو فر
فری کرده بود کلا خیلی خشگل شده بود . اونا ما رو دیدن و به طرفمون اومدن . ما از نیمکت پا شدیم و
سلام دادیم اونا هم سلام دادن . من استرس زیاد داشتم . آخه اولین تجربه ام بود . تا حالا با کسی قرار
نزاشته بودم . همه مون نشستیم دور یه نیمکت چوبی و همه سکوت کردیم . انگار که هیشکی
نمیخواست صحبت کنه . دوستای نگین همشون ساکت بودن من از نگشن پرسیدم . نگین خانوم ؟
حالت خوبه ؟ الحمدالله ...
گفت : مرسی خوبم . تو چطور ؟ گفتم : بهترم . ( نمیدونم چی شده بود که انگار داشتیم چت میکردیم و
به زبان نتی حرف میزدیم ) نگین گفت : خب انگار فکر کنم باهام کار داشتی که میخواستی منو ببینی ؟
گفتم آره دلم برات تنگ شده بود گفتم ببینمت ... نگین گفت : باشه من مشکلی ندارم . منم دلم برات
تنگ شده بود . " وقتی این جمله رو گفت خیلی ذوق زده شدم " گفتم : واقعا ؟؟؟ گفت : آره بابا باور
نداری ؟ گفتم : من غلط بکنم باور نکنم ...
به مرتضی گفتم : مرتضی تو پاشو برو قدم بزن من وقتی حرفام تموم شد میام با هم میریم . مرتضی پا
شد و رفت و بعد از چند لحظه دوستای نگین هم پا شدن و رفتن رو یه نیمکت دیگه نشستن . من موندم
و نگین . آدم ها هم داشتن کم کم میومدن پارک . پارک داشت از سکوت در میومد . نگین گفت : رضا
میشه یه سوال بپرسم و تو جوابمو رک و راست بگی ؟
گفتم : بفرما . گفت : تو انگیزه ات دوستی با من چیه ؟ گفتم : نگین من ازت خوشم اومده مگه تا حالا
بهت نگفتم ؟
گفت : چرا ولی من باور نمیکنم . گفتم : چرا ؟ اگه ازت خوشم نمیومد که باهات دوست نمیشدم .
گفتم : نگین حالا بزار من یه سوال کنم ازت ؟ حالا وقتشه که بگی ازم خوشت اومده یا نه ؟
گفت : اگه بگم ناراحت که نمیشی ؟ گفتم مگه چی میخوای بگی ؟ به استرس افتادم . داشت قلبم
کنده میشد . با خنده گفت : نه ...
من مات موندم . تو صورتش نگاه کردم . اونم داشت تو دلش میخندید . من زبونم بند اومد . یکم مونده
بود گریه کنم . چشمام پر شد ولی نه اینکه گریه کنم . گونه هام سرخ شدن و تو صورتم یه لبخند تلخی
حس کردم . بعد نگین طاقت نیاورد و خندید . وقتی نگین خندید من داشتم میمردم . عرق کرده بودم .
هیچی رو حس نمیکردم . فقط زل زده بودم تو صورت نگین . نگین همچنان میخندید . گفت : اوه اوه . چیه
؟؟؟؟؟ چرا ترسیدی ؟ چیز بدی گفتم . بازم خندید . داشت بغضم میترکید . گفت : رضا میدونستی وقتی
اینطوری میشی چقدر جذاب میشی ؟ من نمیتونستم حرف بزنم . من خواستم پا شم . با خنده گفت :
بابا شوخی کردممممممم. منم ازت خوشم اومده ... ولی من همچنان حالم بد بود . گفت : رضا گفتم
شوخی کردم چرا بهت برخورد ؟؟
یهو با بغض گفتم : میخواستی منو بترسونی ؟ میخواستی امتحانم کنی ؟ ولی بی انصافیه ....
همچنان که میخندید گ
۳۲.۳k
۰۹ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.