اولین قسمت داستان:
اولین قسمت داستان:
بغلم کن عشق خوبم!
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی!”
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواست بداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.
زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و میدانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانیاش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا میافتاد.
فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمیخواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخوا
بغلم کن عشق خوبم!
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی!”
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواست بداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.
زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و میدانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانیاش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا میافتاد.
فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمیخواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمیخوا
۱.۳k
۰۹ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.