قسمت دوازدهم
قسمت دوازدهم
میگن دل شکسته رو عزیز دل شکسته میشناسه . گریه پنهون شب رو نگاه خسته میشناسه . حتی
اگه هیچی نگی سکوتت پر از غمه . خنده بی رنگ لبات معنی اشک نم نمه ...
این روز برخلاف روزهای دیگه متفاوته . این روز روز شروع شدن بدبختیامه بدون این که خبر داشته باشم .
این روز روز مقدسیه . روزیه که همه عاشقا چشیدن ...
با سیاوش رفتیم بازار و بعد ناهار برگشتیم خونه . خونه مون هیشکی نبود . دلم تنگیده بود . دلم نگینو
میخواست . بازم دلم هوای پارک رو کرده بود البته با نگین . دیگه دلم نمیخواست به نگین زنگ بزنم . دلم
نمیخواست مزاحمش شم . فقط برای اون روز چون میدونستم مهمون دارن . یا شایدم رفتن مهمونی .
فردا صبحش مامانم اینا با خونواده خالم از مسافرت برگشتن . صبح زود بود . منو سیاوش تا نصف شب
وب گردی کرده بودیم خسته بودیم حتی توپ هم نمیتونست ما رو از خواب بیدار کنه . ولی یه دفعه ای
زنگ خونه زده شد . ما تو خواب بودیم و هیچ کدوممون حاضر نبودیم خوابمونو بهم بزنیم و در رو باز کنیم .
هیچ کدوممون در رو باز نکردیم . بالاخره بابام نگران شده بود و از دیوار حیاط اومد و از بالکن پنجره افتاد و
اومد خونه . البته من خودم بهش یاد داده بودم . هر وقت کلید نداشتین این کار رو بکنین . خنده دار در
عین حال کارساز ...
اومد و ما هم تو حال خوابیده بودیم . بعد در خونه رو باز کرد وسایل ها رو آوردن خونه و بعدش بابام اومد
یه لگد به من و سیاوش زد گفت : یک دو سه برپا ... ولی هیچ کدوممون پا نشدیم . وقتی خالم اینا
اومدن دیگه سرو صدا زیاد شد مجبور شدیم پا شیم . بالاخره وقتی پا شدم آبجی کوچولوم پرید بغلم .
گفت : داداشی خیلی دلم تنگ شده بود . برات کلی چرت و پرت خریدیم ( به خرت و پرت میگفت چرت و پرت )
بعد همه زدن زیر خنده . بعد آبجیم گفت : رضا داداش ببین عروسکم رو . یه عروسکی گرفته بود دو برابر
خودش . عروسک شاسخین بود چی بود از اونا ...
بالاخره بلند شدیم و وسایل هاشونو آوردن خونه و ...
بعد نهار سیاوش اینا رفتن خونه خودشون و بازم دلم برا سیاوش تنگید ... هوا داشت غروبی میشد که
بابام اینا برای دید و بازدید عید رفتن خونه مامانبزرگم اینا . من که رفته بودم دیگه با اونا نرفتم . موندم
خونه . وقتی بابام اینا رفتن . زنگ زدم به نگین . چون واقعا خیلی دلم هواشو کرده بود . دست خودم
نبود . یه احساس وابستگی داشتم . علاقه مند شده بودم . باید زنگ میزدم وگرنه دق مرگ میشدم .
زنگ زدم برداشت :
-الو سلام نگین
- سلام رضا ( دوباره عید رو تبریک گفت )
-عید تو هم مبارک . حالت خوبه ؟
- آره رضا خوبم تو چطوری ؟
-خداروشکر منم خوبم . نگین نرفتین مسافرت ؟
-نه بابا قرار بود بریم ولی نشد . بهتر
-امروز میشه همدیگه رو ببینیم ؟
-ممممممممممم آره چرا که نه . امروز من کار مهمی ندارم . همون پارک همیشکی میای دیگه ؟
-آره نگین . من یه ساعت دیگه اونجام . چطوره ؟
-باشه میام .
-خدافظ
صحبت هامون چند دقیقه طول نکشید . دوتامونم دوس داشتیم همدیگه رو ببینم . نمیخواستیم فقط
حرف بزنیم .
هیچ وقت نمیدونستم اون روز روز آخریه که باهاش قرار میزارم . یا آخرین باریه که میبینمش . اگه
میدونستم هیچ وقت باهاش قرار نمیزاشتم . خب این قانون طبیعته باید یه روزی میشد که این روز سر
میرسید . ولی چرا قانون اینطوریه ؟
چرا همه عاشقا بهم نمیرسن . میشه یه روزی شه که این اتفاق نیفته ؟
نمیخوام داستان سازی کنم . نمیخوام به دور از واقعیات بنویسم ولی این قسمت من بود که روز آخرمون
میفتاد به روزی که هوا غروبیه . تقدیرمون بی تابی میکرد واسه این روز و سرنوشتمون داشت به
سطرهای جدایی نزدیک میشد . نزدیک و نزدیک تر
ساعت قرار شد . من تو پارک منتظر نگین بودم . رو همون میز و صندلی همیشگی . تقریبا پارک برخلاف
روزهای دیگه یه خورده ساکت بود .حتی منظره پارک هم غمگین شده بود . پارک پیر شده بود . درسته
درخت ها برگ دار شده بودن ولی نه مثل این که داشتن به حال نگین برگ میریختن . نگین با یکی از
دوستاش سر رسید . خوشحال شدم به خاطر این که دوستشم آورده بود . چون اینطوری بهتر
میتونستیم صحبت کنیم و نگین هم از آدمای اطرافش نمیترسید ...
سلام داد و نشست . دوستش هم سلام داد و نشست . بعد از حال و احوال پرسی نگین به دوستش
اشاره کرد بره رو یکی دیگه نیمکت بشینه . دوستش وقتی میخواست بره من نزاشتم . گفتم بزار
بشینه . ما که حرف خاصی نمیزینم . دوستت بشنوه اشکال نداره . انگار این سکانس هم یکی از
سکانسی بود که تقدیر واسمون ساخته بود .
من شورع کردم به صحبت کردن درمورد خودمون . بعد صحبت به جایی رسید که نگین گفت : رضا
میدونی چی شده ؟ این اتفاق خیلی وقته افتاده ولی نمیخواستم بترسونمت و بهت بگم . آبجیم فهمیده
باهات دوستم . و به خودمم گفت منم انکار ن
میگن دل شکسته رو عزیز دل شکسته میشناسه . گریه پنهون شب رو نگاه خسته میشناسه . حتی
اگه هیچی نگی سکوتت پر از غمه . خنده بی رنگ لبات معنی اشک نم نمه ...
این روز برخلاف روزهای دیگه متفاوته . این روز روز شروع شدن بدبختیامه بدون این که خبر داشته باشم .
این روز روز مقدسیه . روزیه که همه عاشقا چشیدن ...
با سیاوش رفتیم بازار و بعد ناهار برگشتیم خونه . خونه مون هیشکی نبود . دلم تنگیده بود . دلم نگینو
میخواست . بازم دلم هوای پارک رو کرده بود البته با نگین . دیگه دلم نمیخواست به نگین زنگ بزنم . دلم
نمیخواست مزاحمش شم . فقط برای اون روز چون میدونستم مهمون دارن . یا شایدم رفتن مهمونی .
فردا صبحش مامانم اینا با خونواده خالم از مسافرت برگشتن . صبح زود بود . منو سیاوش تا نصف شب
وب گردی کرده بودیم خسته بودیم حتی توپ هم نمیتونست ما رو از خواب بیدار کنه . ولی یه دفعه ای
زنگ خونه زده شد . ما تو خواب بودیم و هیچ کدوممون حاضر نبودیم خوابمونو بهم بزنیم و در رو باز کنیم .
هیچ کدوممون در رو باز نکردیم . بالاخره بابام نگران شده بود و از دیوار حیاط اومد و از بالکن پنجره افتاد و
اومد خونه . البته من خودم بهش یاد داده بودم . هر وقت کلید نداشتین این کار رو بکنین . خنده دار در
عین حال کارساز ...
اومد و ما هم تو حال خوابیده بودیم . بعد در خونه رو باز کرد وسایل ها رو آوردن خونه و بعدش بابام اومد
یه لگد به من و سیاوش زد گفت : یک دو سه برپا ... ولی هیچ کدوممون پا نشدیم . وقتی خالم اینا
اومدن دیگه سرو صدا زیاد شد مجبور شدیم پا شیم . بالاخره وقتی پا شدم آبجی کوچولوم پرید بغلم .
گفت : داداشی خیلی دلم تنگ شده بود . برات کلی چرت و پرت خریدیم ( به خرت و پرت میگفت چرت و پرت )
بعد همه زدن زیر خنده . بعد آبجیم گفت : رضا داداش ببین عروسکم رو . یه عروسکی گرفته بود دو برابر
خودش . عروسک شاسخین بود چی بود از اونا ...
بالاخره بلند شدیم و وسایل هاشونو آوردن خونه و ...
بعد نهار سیاوش اینا رفتن خونه خودشون و بازم دلم برا سیاوش تنگید ... هوا داشت غروبی میشد که
بابام اینا برای دید و بازدید عید رفتن خونه مامانبزرگم اینا . من که رفته بودم دیگه با اونا نرفتم . موندم
خونه . وقتی بابام اینا رفتن . زنگ زدم به نگین . چون واقعا خیلی دلم هواشو کرده بود . دست خودم
نبود . یه احساس وابستگی داشتم . علاقه مند شده بودم . باید زنگ میزدم وگرنه دق مرگ میشدم .
زنگ زدم برداشت :
-الو سلام نگین
- سلام رضا ( دوباره عید رو تبریک گفت )
-عید تو هم مبارک . حالت خوبه ؟
- آره رضا خوبم تو چطوری ؟
-خداروشکر منم خوبم . نگین نرفتین مسافرت ؟
-نه بابا قرار بود بریم ولی نشد . بهتر
-امروز میشه همدیگه رو ببینیم ؟
-ممممممممممم آره چرا که نه . امروز من کار مهمی ندارم . همون پارک همیشکی میای دیگه ؟
-آره نگین . من یه ساعت دیگه اونجام . چطوره ؟
-باشه میام .
-خدافظ
صحبت هامون چند دقیقه طول نکشید . دوتامونم دوس داشتیم همدیگه رو ببینم . نمیخواستیم فقط
حرف بزنیم .
هیچ وقت نمیدونستم اون روز روز آخریه که باهاش قرار میزارم . یا آخرین باریه که میبینمش . اگه
میدونستم هیچ وقت باهاش قرار نمیزاشتم . خب این قانون طبیعته باید یه روزی میشد که این روز سر
میرسید . ولی چرا قانون اینطوریه ؟
چرا همه عاشقا بهم نمیرسن . میشه یه روزی شه که این اتفاق نیفته ؟
نمیخوام داستان سازی کنم . نمیخوام به دور از واقعیات بنویسم ولی این قسمت من بود که روز آخرمون
میفتاد به روزی که هوا غروبیه . تقدیرمون بی تابی میکرد واسه این روز و سرنوشتمون داشت به
سطرهای جدایی نزدیک میشد . نزدیک و نزدیک تر
ساعت قرار شد . من تو پارک منتظر نگین بودم . رو همون میز و صندلی همیشگی . تقریبا پارک برخلاف
روزهای دیگه یه خورده ساکت بود .حتی منظره پارک هم غمگین شده بود . پارک پیر شده بود . درسته
درخت ها برگ دار شده بودن ولی نه مثل این که داشتن به حال نگین برگ میریختن . نگین با یکی از
دوستاش سر رسید . خوشحال شدم به خاطر این که دوستشم آورده بود . چون اینطوری بهتر
میتونستیم صحبت کنیم و نگین هم از آدمای اطرافش نمیترسید ...
سلام داد و نشست . دوستش هم سلام داد و نشست . بعد از حال و احوال پرسی نگین به دوستش
اشاره کرد بره رو یکی دیگه نیمکت بشینه . دوستش وقتی میخواست بره من نزاشتم . گفتم بزار
بشینه . ما که حرف خاصی نمیزینم . دوستت بشنوه اشکال نداره . انگار این سکانس هم یکی از
سکانسی بود که تقدیر واسمون ساخته بود .
من شورع کردم به صحبت کردن درمورد خودمون . بعد صحبت به جایی رسید که نگین گفت : رضا
میدونی چی شده ؟ این اتفاق خیلی وقته افتاده ولی نمیخواستم بترسونمت و بهت بگم . آبجیم فهمیده
باهات دوستم . و به خودمم گفت منم انکار ن
۵۲۱.۱k
۱۱ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.