ببخشید بابت تاخیر چون کم کم گذاشته میشه فیک منم مجبورم دو
ببخشید بابت تاخیر چون کم کم گذاشته میشه فیک منم مجبورم دوروزی یه قسمت بذارم حالا بخونین
فصل بیستم
......................بکهیون ..........................
توی جنگل میدویدم تا بتونم پیداش کنم اما هر چقدر سریع میدویدم نا امیدتر میشدم .. نشستم کنار یه درخت و زدم زیر گریه .. نه من نباید ناامید شم ..
ولی اشکام بند نمیومد ..
یهو یکی گفت"بکهیون؟ چی شده ؟"
برگشتم و با دیدنه عمو تام که با نگرانی نگام میکرد گریه ام شدید تر شد "عمو سهون .."
حرفمو قطع کرد و گفت "لوهان کجاست ؟"
با بغض گفتم "رفته کلیسا تا بچه ها رو جمع کنه "
تام سر تکون داد و با اخم گفت "پس آنچه که نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاد "
آره دیگه فوقع ما وقع عررر سرمو انداختم پایین و اروم گفتم "اومدم دنبال شما عمو کمکمون کنین توی شهر هیچکس نبود انگار شهر خالیه خالیه .. مردم شهر معلوم نیست کجان "
تام با تاسف گفت " همشون رفتن وایتلاس تا شاهد اعدام سهون باشن"
چشمام اندازه وزق زد بیرون "ولی سهون که کاری نکرده چرا میخوان اعدامش کننن؟"
تام اخم کرد "در رگ های سهون خون اهریمن جریان داره.. مگه تو اینو نمیدونستی؟ مگه نمیدونی خانواده ی شما پیش بینی شده که به دسته سهون نابود میشه؟ .. این یعنی تو .. لوهان .. کای و تائو ... سهون حتی دوست خودش چانیول روبه نابودی میکشونه "
ترسیدم واقعا از سهون ترسیدم ولی پسری که من دیدم یه قلب بزرگ و مهربون داره اون نمیتونه قاتل باشه نه نمیتونه ..
سهون پسر ساده و مهربونیه حتی هنوز خیلی بچه است من به یه مشت پیش بینیه مال عهد دقیانوس توجه نمیکنم ..
آروم گفتم "سهون پسر خوبیه"
تام سر تکون داد "اره پسر خیلی خوش قلبیه اما این کارا رو انجام میده و هیچ کنترلی روی خودش نداره .. بکهیون اگه اون هیچوقت به این شهر نمیومد هیچوقت اهریمن نمیشد .. اما اهالیه بلاکلاس دارن دنبال سهون میگردن و اگه اونا سهونو پیدا کنن یعنی شاهزادشونو پیدا کردن و وقتی سهون تبدیل شه دنیا رو سیاهی و پلیدی میگیره"
وحشت زده گفتم "ما نمیذاریم سهونو پیدا کنن .. ما اونو از شر اهریمن خلاص میکنیم بگو چیکار کنم؟ سهون شاهزاده ی بلاکلاسه؟؟ همون شهر نفرین شده؟"
تام سر تکون داد و آروم گفت "اونا دارن دنبال شاهزادشون میگردن .. باشه من کمکتونم میکنم ولی عواقب کارتونو قبول میکنین؟"
بکهیون مکث کرد .. نمیدونست کار درستیه یا غلط پس با جدیت گفت "درسته ما آدمای ساده و احمق روستایی هستیم اما هیچوقت پشت کسیو که باهاش پیمان دوستی بستیم خالی نمیکنیم .. عواقب این کارو قبول میکنم چون اگه سهون چیزیش بشه لوهان از دست میره"
تام خندید و با تحسین به بکهیون نگاه کرد .. دستشو سمته بک دراز کرد و گفت " کتفمو سفت بچسب میخوایم پرواز کنیم"
بکهیون کتف تام رو محکم چسبید و تام از زمین فاصله گرفت و با سرعت نور به سمته کلیسای شهر پرواز کرد ..
........................لوهان.........................
چانیول با چشمای گرد شده گفت "نههههه نباید سهون بمیره .. اون .. اون بهترین دوسته منه "
دی او یکی از ابروهاشو داد بالا و رو به کای گفت "کاااای باید چی کار کنیم؟"
کای شونه ایی بالا انداخت و گفت "خب میریم وایتلاس و سهونو نجات میدیم "
یعنی کای مخش پوکید انقدر فکر کردا .. دانشمندیه واسه خودش .. مشتمو محکم کوبوندم روی میز پدر روحانی و داد زدم " بس کنین .. مردم شهر همه رفتن وایتلاس ما چجوری سهونو نجات بدیم؟ "
در کلیسا با شدت باز شد و بکهیون با عمو تام اومدن تو .. بکهیون سبز شده بود با حالت بدی گفت "بچه ها بلند شید که نیروی کمکی از راه رسید .."
با تعجب گفتم "بکهیون چرا اینشکلی شدی؟"
بکهیون شروع کرد گریه کردن " اصلاحرفشم نزن که یه پرواز داشتم که الان هوازده شدم "
اون دریازده است نه هوا زده خخخ فوری رفتیم بیرون ..تائو هم ساکت بود و فقط ما رو همراهی میکرد ..
بکهیون " عمو چطوری خودمونو برسونیم وایتلاس؟ "
تام "آروم باشید .. ما خیلی اروم و پیوسته میریم وایتلاس"
بکهیون با وحشت داد زد " اینجوری تا فردا صبح هم به اونجا نمیرسیم .. سهونو تا اون موقع اعدام کردن"
چانیول داد زد "نهههههه"
تام با خشم گفت "آروم باشید پسرا .. تائو کمکمون میکنه .. مگه نه تائو؟"
یکی جیغ زد "آرههههههه میخوایم یه کار خفن دره بکنیم "
تام برگشت سمته صدا و با حالت زاریگفت "هه می هیونا شما دوتا"
هیونا شونه ایی بالا انداخت و گفت "من وظیفه امو درست انجام ندادم تام برای همین انو خشمشو نشون میده و مردمو نابود میکنه .. اگه سهون چیزیش بشه مرم شهر دچار عذاب الهی میشن.."
تام وحشت زده گفت "آنو .. خدای آسمان رو میگی؟"
هیونا سر تکون داد " به خاطر اشتباه من لوهان کشته شد و سهون توی دردسر افتاد و الان چن میدونه سهون کجاست"
هه می برای اولین بار بالحن جدی ایی گف
فصل بیستم
......................بکهیون ..........................
توی جنگل میدویدم تا بتونم پیداش کنم اما هر چقدر سریع میدویدم نا امیدتر میشدم .. نشستم کنار یه درخت و زدم زیر گریه .. نه من نباید ناامید شم ..
ولی اشکام بند نمیومد ..
یهو یکی گفت"بکهیون؟ چی شده ؟"
برگشتم و با دیدنه عمو تام که با نگرانی نگام میکرد گریه ام شدید تر شد "عمو سهون .."
حرفمو قطع کرد و گفت "لوهان کجاست ؟"
با بغض گفتم "رفته کلیسا تا بچه ها رو جمع کنه "
تام سر تکون داد و با اخم گفت "پس آنچه که نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاد "
آره دیگه فوقع ما وقع عررر سرمو انداختم پایین و اروم گفتم "اومدم دنبال شما عمو کمکمون کنین توی شهر هیچکس نبود انگار شهر خالیه خالیه .. مردم شهر معلوم نیست کجان "
تام با تاسف گفت " همشون رفتن وایتلاس تا شاهد اعدام سهون باشن"
چشمام اندازه وزق زد بیرون "ولی سهون که کاری نکرده چرا میخوان اعدامش کننن؟"
تام اخم کرد "در رگ های سهون خون اهریمن جریان داره.. مگه تو اینو نمیدونستی؟ مگه نمیدونی خانواده ی شما پیش بینی شده که به دسته سهون نابود میشه؟ .. این یعنی تو .. لوهان .. کای و تائو ... سهون حتی دوست خودش چانیول روبه نابودی میکشونه "
ترسیدم واقعا از سهون ترسیدم ولی پسری که من دیدم یه قلب بزرگ و مهربون داره اون نمیتونه قاتل باشه نه نمیتونه ..
سهون پسر ساده و مهربونیه حتی هنوز خیلی بچه است من به یه مشت پیش بینیه مال عهد دقیانوس توجه نمیکنم ..
آروم گفتم "سهون پسر خوبیه"
تام سر تکون داد "اره پسر خیلی خوش قلبیه اما این کارا رو انجام میده و هیچ کنترلی روی خودش نداره .. بکهیون اگه اون هیچوقت به این شهر نمیومد هیچوقت اهریمن نمیشد .. اما اهالیه بلاکلاس دارن دنبال سهون میگردن و اگه اونا سهونو پیدا کنن یعنی شاهزادشونو پیدا کردن و وقتی سهون تبدیل شه دنیا رو سیاهی و پلیدی میگیره"
وحشت زده گفتم "ما نمیذاریم سهونو پیدا کنن .. ما اونو از شر اهریمن خلاص میکنیم بگو چیکار کنم؟ سهون شاهزاده ی بلاکلاسه؟؟ همون شهر نفرین شده؟"
تام سر تکون داد و آروم گفت "اونا دارن دنبال شاهزادشون میگردن .. باشه من کمکتونم میکنم ولی عواقب کارتونو قبول میکنین؟"
بکهیون مکث کرد .. نمیدونست کار درستیه یا غلط پس با جدیت گفت "درسته ما آدمای ساده و احمق روستایی هستیم اما هیچوقت پشت کسیو که باهاش پیمان دوستی بستیم خالی نمیکنیم .. عواقب این کارو قبول میکنم چون اگه سهون چیزیش بشه لوهان از دست میره"
تام خندید و با تحسین به بکهیون نگاه کرد .. دستشو سمته بک دراز کرد و گفت " کتفمو سفت بچسب میخوایم پرواز کنیم"
بکهیون کتف تام رو محکم چسبید و تام از زمین فاصله گرفت و با سرعت نور به سمته کلیسای شهر پرواز کرد ..
........................لوهان.........................
چانیول با چشمای گرد شده گفت "نههههه نباید سهون بمیره .. اون .. اون بهترین دوسته منه "
دی او یکی از ابروهاشو داد بالا و رو به کای گفت "کاااای باید چی کار کنیم؟"
کای شونه ایی بالا انداخت و گفت "خب میریم وایتلاس و سهونو نجات میدیم "
یعنی کای مخش پوکید انقدر فکر کردا .. دانشمندیه واسه خودش .. مشتمو محکم کوبوندم روی میز پدر روحانی و داد زدم " بس کنین .. مردم شهر همه رفتن وایتلاس ما چجوری سهونو نجات بدیم؟ "
در کلیسا با شدت باز شد و بکهیون با عمو تام اومدن تو .. بکهیون سبز شده بود با حالت بدی گفت "بچه ها بلند شید که نیروی کمکی از راه رسید .."
با تعجب گفتم "بکهیون چرا اینشکلی شدی؟"
بکهیون شروع کرد گریه کردن " اصلاحرفشم نزن که یه پرواز داشتم که الان هوازده شدم "
اون دریازده است نه هوا زده خخخ فوری رفتیم بیرون ..تائو هم ساکت بود و فقط ما رو همراهی میکرد ..
بکهیون " عمو چطوری خودمونو برسونیم وایتلاس؟ "
تام "آروم باشید .. ما خیلی اروم و پیوسته میریم وایتلاس"
بکهیون با وحشت داد زد " اینجوری تا فردا صبح هم به اونجا نمیرسیم .. سهونو تا اون موقع اعدام کردن"
چانیول داد زد "نهههههه"
تام با خشم گفت "آروم باشید پسرا .. تائو کمکمون میکنه .. مگه نه تائو؟"
یکی جیغ زد "آرههههههه میخوایم یه کار خفن دره بکنیم "
تام برگشت سمته صدا و با حالت زاریگفت "هه می هیونا شما دوتا"
هیونا شونه ایی بالا انداخت و گفت "من وظیفه امو درست انجام ندادم تام برای همین انو خشمشو نشون میده و مردمو نابود میکنه .. اگه سهون چیزیش بشه مرم شهر دچار عذاب الهی میشن.."
تام وحشت زده گفت "آنو .. خدای آسمان رو میگی؟"
هیونا سر تکون داد " به خاطر اشتباه من لوهان کشته شد و سهون توی دردسر افتاد و الان چن میدونه سهون کجاست"
هه می برای اولین بار بالحن جدی ایی گف
۲۶.۷k
۱۵ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.