به جون نوید راه نداره ، تا سه شمردم باید جلوم ایستاده باش
_به جون نوید راه نداره ، تا سه شمردم باید جلوم ایستاده باشی
تند شمردم ، اون هم سریع اومد کنار فاطمه ایستاد
اول یکی زدم به شونش
_ پسره بی شعور داری بابا می شی؟
نیشش باز شد که ناغافل زدم تو شکمش
_به خاطر بابا شدنت کتک نزدمت والا حالتو می گرفتم.
سریع از کتابخونه دویدم بیرون ... برگشتم تو سالن که دیدم ای دل غافل ، عمو وعمه و اهل و عیال به غیر از آقاجون کنار علی نشستن و در مورد کاغذ تو دستش صحبت می کنن ... اون لحظه حاضر بودم با دندونام خرخره علی رو بجوام ، خاک بر سر من که انقدر دل بسته این داداش خنگم هستم ، خیر سرم بهش گفتم کسی متوجه نشه .. چشمای علی به من افتاد
_بفرمائید ، خودش اومد ، الان تعریف می کنه
یه چشم غره حسابی براش رفتم و کنار بابا نشستم و تمام ماجرا رو تعریف کردم و در اخر تصمیم حمع بر این شد که سر فرصت بریم زمینو سوراخ سوراخ کنیم تا گنج مذکور رو پیدا کنیم .
وقت شام کنار علی نشستم و اروم گفتم
_مگه نگفتم کسی نفهمه ، اخه چرا لو دادی علی
اونم اروم گفت
_به جون سحر تقصر من نبود .. از کتابخونه که اومدم بیرون به بابا گفتم بریم تو حیاط تا بهش بگم ، وقتی داشتم براش ماجرا رو می گفتم یهو امیر بچه عمو بهرام جلومون ظاهر شد ، مثل اینکه فال گوش وایستاده بود ، چند دقیقه بعد عمو هم اومد ، مثل اینکه عمو رو هم خود امیر نامرد خبر کرده بود. دوباره برا اونا هم گفتم ، وقتی برگشتیم تو سالن دیدم که همه دارن چپ چپ نگامون می کنن ، وقتی پرسیدم چی شده ، عمه چشم غره رفتو گفت " دستت درد نکنه داداش ، با همه آره با ما هم آره ؟" .... یه نفس عمیق کشید ... از قرار معلوم اونا هم از پریسا نوه عمه ساره شنیده بودن ، من خنگو بگو که توجهی به این بچه 4 ساله نکردم و تو حیاط جلوش با بابا صحبت کردم ... خلاصه ...
_عجب خر تو خری شد
_آره ، چیزی از گنج برای ما نمی مونه
_من اون کاغذو پیدا کردم پس بیشتر گنج برا خودمه
بعد از شام وقتی تو سالن نشستیم آقاجون شروع به صحبت کرد
_ مهران از فردا باید بری دنبال کارای وقف یکی از زمینا
همه در سکوت به دهنش نگاه کردیم
_می خوام زمینی که تو مازندران دارم رو وقف کنم
آه پرسوز بود که از سینه همه برخواست
همه به بابا نگاه کردیم ، بنده خدا لباش مثل ماهی که از آب دور مونده باز و بسته می شد ، هیچ کس جیک نمی زد ، نمی دم یهو شجاعتم از کجا قلمبه شد
_اما آقاجون ...
آقاجون با اخم نگاهم کرد
_چی می گی بچه
خیلی لجم گرفت اما الان وقت دعوا نبود
_میشه اون زمینو وقف نکنید؟
تیز نگاهم کرد
_چرا اون وقت؟
امیر دهنشو باز کرد
_خب راستش برای اینکه .. اوم ... خب ......
علی _آقاجون چه اصراریه که اونجا رو وقف کنید ، نمی شه بی خیال شین ؟
_درست صحبت کن بچه ، این چه طرز حرف زدن با بزرگترته ؟مهران اینه تربیت بچت؟
وای خدا جون ، داشتم از حرص پرپر می شدم
بابا به علی تشر زد
ناگهان یه لبخند اومد گوشه لب آقاجون
_یه شرطی داره
نور امیدو خیلی راحت می شد تو چشم همه دید
امیر_ چه شرطی آقاجون ؟
_به شرطی که یکی از شماها بره اونجا کار کنه و تا سال دیگه این موقع 20 میلیون از اونجا پول در بیاره ... اون وقت زمینو وقف نمی کنم و تقدیم همون نفر می کنم
همه با ذوق پریدن هوا
بابا _چرا که نه ، اصلا من خودم می رم
آقاجون _ نه خیر ، هیچ کدوم از اونایی که تو کارخونه و شرکت کار می کنن نمی تونن برن
رفتم توفکر، خب تا اونجایی که می دونم بابا و عمو و عمه تو کارخونه مشغولن ، نوه های پسر و دختر به غیر از من که تازه درسم تموم شده هم یا تو شرکتن یا کارخونه ، فقط می مونه مامان و زن عمو که هر دو معلمن ، اونا هم نمی تونن ... دیگه ... می مونه عمه رخساره که اون هم ایران نیست ، تا وقتی هم درسش تموم نشده بر نمی گرده ... دیگه کی می مونه .... یهو یاد یکی افتادم که باعث خندم شد . با لبخند سرمو بلند کردم که نگاه حاضرین رو به خودم دیدم .. فکر کنم خندم تبدیل به یک سکته ناقص شد .... نه بابا ، مگه میشه ؟
س کی بره ؟
آقاجون _ کی بیکاره ؟
همه با هم گفتن سحر
با دهن باز نگاشون کردم
بابا_ آقاجون سحر از کی باید بره سر زمین ؟
جــــان؟ بابا بچتو فروختی؟
_از هر وقت که دلش خواست ، فقط سال دیگه همین موقع با پول اینجا باشین
اومدم حرف بزنم که دستم از پشت کشیده شد و منو از خونه برد بیرون ، نگاه کردم که دیدم وحید بی شعور همینجوری منو می کشه ... جلوی در ساختمون ایستادم و دست وحیدو کشیدم
_چته دیونه ، دستم درد اومد
وحید _ صبر کن
اومدم حرف بزنم که برادرا همراه مامان و بابا و عمو و غیره دورمون جمع شدن
بابا _ سحر جان نگران نباش ، ما همه جوره حمایتت می کنیم ، اصلا غصه نخور
_چی میگی بابا ؟ می خوای دختر مجردتو بفرستی تو برو بیابون یا چه می دونم جنگل ، نمی گین دزدی ، قاتلی ، راهزنی
تند شمردم ، اون هم سریع اومد کنار فاطمه ایستاد
اول یکی زدم به شونش
_ پسره بی شعور داری بابا می شی؟
نیشش باز شد که ناغافل زدم تو شکمش
_به خاطر بابا شدنت کتک نزدمت والا حالتو می گرفتم.
سریع از کتابخونه دویدم بیرون ... برگشتم تو سالن که دیدم ای دل غافل ، عمو وعمه و اهل و عیال به غیر از آقاجون کنار علی نشستن و در مورد کاغذ تو دستش صحبت می کنن ... اون لحظه حاضر بودم با دندونام خرخره علی رو بجوام ، خاک بر سر من که انقدر دل بسته این داداش خنگم هستم ، خیر سرم بهش گفتم کسی متوجه نشه .. چشمای علی به من افتاد
_بفرمائید ، خودش اومد ، الان تعریف می کنه
یه چشم غره حسابی براش رفتم و کنار بابا نشستم و تمام ماجرا رو تعریف کردم و در اخر تصمیم حمع بر این شد که سر فرصت بریم زمینو سوراخ سوراخ کنیم تا گنج مذکور رو پیدا کنیم .
وقت شام کنار علی نشستم و اروم گفتم
_مگه نگفتم کسی نفهمه ، اخه چرا لو دادی علی
اونم اروم گفت
_به جون سحر تقصر من نبود .. از کتابخونه که اومدم بیرون به بابا گفتم بریم تو حیاط تا بهش بگم ، وقتی داشتم براش ماجرا رو می گفتم یهو امیر بچه عمو بهرام جلومون ظاهر شد ، مثل اینکه فال گوش وایستاده بود ، چند دقیقه بعد عمو هم اومد ، مثل اینکه عمو رو هم خود امیر نامرد خبر کرده بود. دوباره برا اونا هم گفتم ، وقتی برگشتیم تو سالن دیدم که همه دارن چپ چپ نگامون می کنن ، وقتی پرسیدم چی شده ، عمه چشم غره رفتو گفت " دستت درد نکنه داداش ، با همه آره با ما هم آره ؟" .... یه نفس عمیق کشید ... از قرار معلوم اونا هم از پریسا نوه عمه ساره شنیده بودن ، من خنگو بگو که توجهی به این بچه 4 ساله نکردم و تو حیاط جلوش با بابا صحبت کردم ... خلاصه ...
_عجب خر تو خری شد
_آره ، چیزی از گنج برای ما نمی مونه
_من اون کاغذو پیدا کردم پس بیشتر گنج برا خودمه
بعد از شام وقتی تو سالن نشستیم آقاجون شروع به صحبت کرد
_ مهران از فردا باید بری دنبال کارای وقف یکی از زمینا
همه در سکوت به دهنش نگاه کردیم
_می خوام زمینی که تو مازندران دارم رو وقف کنم
آه پرسوز بود که از سینه همه برخواست
همه به بابا نگاه کردیم ، بنده خدا لباش مثل ماهی که از آب دور مونده باز و بسته می شد ، هیچ کس جیک نمی زد ، نمی دم یهو شجاعتم از کجا قلمبه شد
_اما آقاجون ...
آقاجون با اخم نگاهم کرد
_چی می گی بچه
خیلی لجم گرفت اما الان وقت دعوا نبود
_میشه اون زمینو وقف نکنید؟
تیز نگاهم کرد
_چرا اون وقت؟
امیر دهنشو باز کرد
_خب راستش برای اینکه .. اوم ... خب ......
علی _آقاجون چه اصراریه که اونجا رو وقف کنید ، نمی شه بی خیال شین ؟
_درست صحبت کن بچه ، این چه طرز حرف زدن با بزرگترته ؟مهران اینه تربیت بچت؟
وای خدا جون ، داشتم از حرص پرپر می شدم
بابا به علی تشر زد
ناگهان یه لبخند اومد گوشه لب آقاجون
_یه شرطی داره
نور امیدو خیلی راحت می شد تو چشم همه دید
امیر_ چه شرطی آقاجون ؟
_به شرطی که یکی از شماها بره اونجا کار کنه و تا سال دیگه این موقع 20 میلیون از اونجا پول در بیاره ... اون وقت زمینو وقف نمی کنم و تقدیم همون نفر می کنم
همه با ذوق پریدن هوا
بابا _چرا که نه ، اصلا من خودم می رم
آقاجون _ نه خیر ، هیچ کدوم از اونایی که تو کارخونه و شرکت کار می کنن نمی تونن برن
رفتم توفکر، خب تا اونجایی که می دونم بابا و عمو و عمه تو کارخونه مشغولن ، نوه های پسر و دختر به غیر از من که تازه درسم تموم شده هم یا تو شرکتن یا کارخونه ، فقط می مونه مامان و زن عمو که هر دو معلمن ، اونا هم نمی تونن ... دیگه ... می مونه عمه رخساره که اون هم ایران نیست ، تا وقتی هم درسش تموم نشده بر نمی گرده ... دیگه کی می مونه .... یهو یاد یکی افتادم که باعث خندم شد . با لبخند سرمو بلند کردم که نگاه حاضرین رو به خودم دیدم .. فکر کنم خندم تبدیل به یک سکته ناقص شد .... نه بابا ، مگه میشه ؟
س کی بره ؟
آقاجون _ کی بیکاره ؟
همه با هم گفتن سحر
با دهن باز نگاشون کردم
بابا_ آقاجون سحر از کی باید بره سر زمین ؟
جــــان؟ بابا بچتو فروختی؟
_از هر وقت که دلش خواست ، فقط سال دیگه همین موقع با پول اینجا باشین
اومدم حرف بزنم که دستم از پشت کشیده شد و منو از خونه برد بیرون ، نگاه کردم که دیدم وحید بی شعور همینجوری منو می کشه ... جلوی در ساختمون ایستادم و دست وحیدو کشیدم
_چته دیونه ، دستم درد اومد
وحید _ صبر کن
اومدم حرف بزنم که برادرا همراه مامان و بابا و عمو و غیره دورمون جمع شدن
بابا _ سحر جان نگران نباش ، ما همه جوره حمایتت می کنیم ، اصلا غصه نخور
_چی میگی بابا ؟ می خوای دختر مجردتو بفرستی تو برو بیابون یا چه می دونم جنگل ، نمی گین دزدی ، قاتلی ، راهزنی
۶۱.۰k
۱۶ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.