یادش بخیر:'(
یادش بخیر:'(
وقتی بی بیم زنده و سالم بود هر وقت میومد پیشمون یا ما میرفتیم این شعر رو برامون میخوند حتی معنی هم میکرد ومثل یه قصه برامون تعریف میکرد در حالی که اصلا سواد نداشت اینقدر زیبا تعریف میکرد که بازم ازش میخواستیم تعریف کنه و اونم تعریف میکرد
طولانیه ولی زیبا
ببخشید که طولانیه
قصیده حضرت خضر و الیاس و امام علی علیه السلام
گفت ای خضر سلامم به تو یا پیغمبر
هر کجا میروی امروز مرا با خود بر
خضر گفتا که ایا کودک نیکو منظر
ان خیالی که تو را هست بسر باز گذر
کی توانی که تو با ما قدمی ساز کنی
گر شوی همچو یکی مرغ تو پرواز کنی
ده ودو گام زنم هر دو جهان را یکدم
نیست مانند من امروز کسی در عالم
بگذر از این سخنانی که محالست بدان
عمرت امروز بشب گشت سه سالست بدان
این زمان بهر تماشای تو مستور شدم
دیده بر بند که تا از نظرت دور شوم
میشوم غایب از اینجا تو مرا پیدا کن
گر بجویی تو مرا انچه کنی با ما کن
مظهر کل عجایب بشنید این سخنان
گفت البته قبولست مرا از دل و جان
دیده ی خویش ببندم تو برو از نظرم
زانکه از حال تو ای خضر همه با خبرم
دیده بنهاد بهم شاه و بشد خضر روان
سوی مشرق بشد ان لحظه بسی شکر کنان
گفت یا رب تو خود این کودک من یاری کن
هر کجا هست خدایا تو نگهداری کن
ناگهان از عقبش گفت که امین ای خضر
هست در شان تو هم سوره ی یاسین ای خضر
گر قبولت نبود بار دگر غایب شو
بر رخ خویش نقابی زن و بر حاجب شو
باز ان زنده دل از روی ادب شد به حجاب
بار دیگر سوی مغرب شد و بر بست نقاب
شهر مغرب چو قدم زد پس از ان بیرون شد
بر سر راه ملاقات شه مردان شد
طفل گفتا که ایا خضر ترا مینگرم
هست این لحظه دو ساعت که ترا منتظرم
خضر چون کرد نظرطفل بگفتش سلام
بپرید از سر خضر عقل و هم هوش تمام
چهره اش زرد و لبش خشک شد و دم بسته
پای او بماند ز رفتن بشد دلخسته
طفل گفتا که تویی خضر ایا فخر قدیم
نیست مانند تو امروز کسی در عالم
بگذر از این سخنانی که همه چون و چراست
دم مزن خضر که این دفعه دگر نوبت ماست
روی کن بر عقب ای خضر نگه کن بر من
معجزه از من بظهور در آید وتو کن احسن
خضر چون کرد نظر بر عقب و بر گردید
اثری از قد و بالای همان طفل ندید
گفت امروز خدایا به کجا افتادم
روی خود سوی کوچه چرا بنهادم
این بگفت و سوی صحرا وبیابان گردید
کوه و دشت و چمن و بیشه شتابان گردید
نه صدایی نه ندایی بشنید از ان طفل
هم بدندان لب حسرت بگزید از ان طفل
بگذشت از همه جا و اثری دیده نشد
طی شد از غصه ان طفل پسندیده نشد
پای او ماند ز رفتار بسی گردش کرد
با زآمد ماند زرفتاربسی گردش کرد
باز آمد لب دریا بنشست با رخ زرد
زد با لیاس صدایی که برون شو از آب
خضر محنت زده خویش برادر دریاب
چون که الیاس شنید این سخن از خضر نبی
خویشتن از ته دریا بیفکند بر عقبی
گفت ای خضر چرا مانده و حیرانی
هم به کار خودت ایخضر پریشانی تو
خضر گفتا چه بگویم بتو من ورد زبان
چه بدیدم بجهان آنچه بگویم به ععیان
شدم امروز بگردش که جهان سیر کنم
نظر از روی حقیقت سوی این دیر کنم
برسیدم به یکی شهر من از راه دراز
موقع ظهر برفتم سوی مسجد بنماز
چونکه فارغ شدم از ذکر روان گردیدم
بسر کوچه یکی طفل عرب من دیدم
طفل چون کرد نظر گفت بمن خضر سلام
بپرید از سر من عقل وهم هوش تمام
داد الیاس جوابش که ایا خضر خدا
هفت سالست که آن طفل چنین کرده به ما
روزی آمد ته دریا و بمن یاری کرد
چند روزی بمن غمزده دلداری کرد
پس از آن غیب شد و بنده ندانم بکجاست
یا بعرش است بفرش است این سر خداست
اثری از قد و بالاش نمی یابم من
نظری از رخ زیبایش نمی یابم من
الغرض همچو قضیه بمنم رخ داده
من ندانم به کجا رفته همان شهزاده
خضر نومید ز الیاس بشد آن سرور
زار و حیران و سراسیمه بشد بار دگر
با الها تو از این غصه مرا باز رهان
بار دیگر من محزون بهمان طفل رسان
گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات
گاه باشد که همان طفل بود در ظلمات
بر سر چشمه و هر غاری و هر کوه وکمر
بیشه و غروه و دره بنمود آنچه نظر
نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل
لب بدندان ز تحیر بگزیدش بر طفل
بسکه گرد آمده بود صورت آن پنهان بود
هم بخود حال پریشانی خود حیران بود
کام آن خشک بد از تشنگی اندر ظلمات
گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات
باز آمد لب آن چشمه نشست او از پا
سرو رخ تازه نمود و بشد از نو احیا
سر آن چشمه گلی چید که تا بوش کند
کف خود زد بههمان آب که تا نوش کند
ناگهان از ته آن چشمه صدایی بشنید
بعد از آن باز پس از لحظه ندایی بشنید
که ایا خضر نبی جام بگیر از دستم
نوش کن ماه معین زانکه من از وی هستم
خضر چون کرد نظر صاحب آواز ندید
بخود آنلحظه کسی باور و دمساز ندید
گفت ای صاحب آواز ایا نیک اختر
پس کو آن جام که من آب خورم ای سرور
ن
وقتی بی بیم زنده و سالم بود هر وقت میومد پیشمون یا ما میرفتیم این شعر رو برامون میخوند حتی معنی هم میکرد ومثل یه قصه برامون تعریف میکرد در حالی که اصلا سواد نداشت اینقدر زیبا تعریف میکرد که بازم ازش میخواستیم تعریف کنه و اونم تعریف میکرد
طولانیه ولی زیبا
ببخشید که طولانیه
قصیده حضرت خضر و الیاس و امام علی علیه السلام
گفت ای خضر سلامم به تو یا پیغمبر
هر کجا میروی امروز مرا با خود بر
خضر گفتا که ایا کودک نیکو منظر
ان خیالی که تو را هست بسر باز گذر
کی توانی که تو با ما قدمی ساز کنی
گر شوی همچو یکی مرغ تو پرواز کنی
ده ودو گام زنم هر دو جهان را یکدم
نیست مانند من امروز کسی در عالم
بگذر از این سخنانی که محالست بدان
عمرت امروز بشب گشت سه سالست بدان
این زمان بهر تماشای تو مستور شدم
دیده بر بند که تا از نظرت دور شوم
میشوم غایب از اینجا تو مرا پیدا کن
گر بجویی تو مرا انچه کنی با ما کن
مظهر کل عجایب بشنید این سخنان
گفت البته قبولست مرا از دل و جان
دیده ی خویش ببندم تو برو از نظرم
زانکه از حال تو ای خضر همه با خبرم
دیده بنهاد بهم شاه و بشد خضر روان
سوی مشرق بشد ان لحظه بسی شکر کنان
گفت یا رب تو خود این کودک من یاری کن
هر کجا هست خدایا تو نگهداری کن
ناگهان از عقبش گفت که امین ای خضر
هست در شان تو هم سوره ی یاسین ای خضر
گر قبولت نبود بار دگر غایب شو
بر رخ خویش نقابی زن و بر حاجب شو
باز ان زنده دل از روی ادب شد به حجاب
بار دیگر سوی مغرب شد و بر بست نقاب
شهر مغرب چو قدم زد پس از ان بیرون شد
بر سر راه ملاقات شه مردان شد
طفل گفتا که ایا خضر ترا مینگرم
هست این لحظه دو ساعت که ترا منتظرم
خضر چون کرد نظرطفل بگفتش سلام
بپرید از سر خضر عقل و هم هوش تمام
چهره اش زرد و لبش خشک شد و دم بسته
پای او بماند ز رفتن بشد دلخسته
طفل گفتا که تویی خضر ایا فخر قدیم
نیست مانند تو امروز کسی در عالم
بگذر از این سخنانی که همه چون و چراست
دم مزن خضر که این دفعه دگر نوبت ماست
روی کن بر عقب ای خضر نگه کن بر من
معجزه از من بظهور در آید وتو کن احسن
خضر چون کرد نظر بر عقب و بر گردید
اثری از قد و بالای همان طفل ندید
گفت امروز خدایا به کجا افتادم
روی خود سوی کوچه چرا بنهادم
این بگفت و سوی صحرا وبیابان گردید
کوه و دشت و چمن و بیشه شتابان گردید
نه صدایی نه ندایی بشنید از ان طفل
هم بدندان لب حسرت بگزید از ان طفل
بگذشت از همه جا و اثری دیده نشد
طی شد از غصه ان طفل پسندیده نشد
پای او ماند ز رفتار بسی گردش کرد
با زآمد ماند زرفتاربسی گردش کرد
باز آمد لب دریا بنشست با رخ زرد
زد با لیاس صدایی که برون شو از آب
خضر محنت زده خویش برادر دریاب
چون که الیاس شنید این سخن از خضر نبی
خویشتن از ته دریا بیفکند بر عقبی
گفت ای خضر چرا مانده و حیرانی
هم به کار خودت ایخضر پریشانی تو
خضر گفتا چه بگویم بتو من ورد زبان
چه بدیدم بجهان آنچه بگویم به ععیان
شدم امروز بگردش که جهان سیر کنم
نظر از روی حقیقت سوی این دیر کنم
برسیدم به یکی شهر من از راه دراز
موقع ظهر برفتم سوی مسجد بنماز
چونکه فارغ شدم از ذکر روان گردیدم
بسر کوچه یکی طفل عرب من دیدم
طفل چون کرد نظر گفت بمن خضر سلام
بپرید از سر من عقل وهم هوش تمام
داد الیاس جوابش که ایا خضر خدا
هفت سالست که آن طفل چنین کرده به ما
روزی آمد ته دریا و بمن یاری کرد
چند روزی بمن غمزده دلداری کرد
پس از آن غیب شد و بنده ندانم بکجاست
یا بعرش است بفرش است این سر خداست
اثری از قد و بالاش نمی یابم من
نظری از رخ زیبایش نمی یابم من
الغرض همچو قضیه بمنم رخ داده
من ندانم به کجا رفته همان شهزاده
خضر نومید ز الیاس بشد آن سرور
زار و حیران و سراسیمه بشد بار دگر
با الها تو از این غصه مرا باز رهان
بار دیگر من محزون بهمان طفل رسان
گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات
گاه باشد که همان طفل بود در ظلمات
بر سر چشمه و هر غاری و هر کوه وکمر
بیشه و غروه و دره بنمود آنچه نظر
نه صدایی نه ندایی بشنید از آن طفل
لب بدندان ز تحیر بگزیدش بر طفل
بسکه گرد آمده بود صورت آن پنهان بود
هم بخود حال پریشانی خود حیران بود
کام آن خشک بد از تشنگی اندر ظلمات
گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات
باز آمد لب آن چشمه نشست او از پا
سرو رخ تازه نمود و بشد از نو احیا
سر آن چشمه گلی چید که تا بوش کند
کف خود زد بههمان آب که تا نوش کند
ناگهان از ته آن چشمه صدایی بشنید
بعد از آن باز پس از لحظه ندایی بشنید
که ایا خضر نبی جام بگیر از دستم
نوش کن ماه معین زانکه من از وی هستم
خضر چون کرد نظر صاحب آواز ندید
بخود آنلحظه کسی باور و دمساز ندید
گفت ای صاحب آواز ایا نیک اختر
پس کو آن جام که من آب خورم ای سرور
ن
۳۳.۳k
۱۷ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.