از روی مبل بلند شد و از خونه رفت بیرون ، من هم درها رو قف
از روی مبل بلند شد و از خونه رفت بیرون ، من هم درها رو قفل کردم و با ترس و لرز سوار ماشین شدم ، خدا آخر و عاقبت امشب رو ختم به خیر کنه ، هنوز 30 دقیقه از راه افتادن ماشین نگذشته بود که گفت
_ من آخرش نفهمیدم تو برای چی اومدی به این باغ ؟
سحر نیستم اگه بذارم تو بفهمی
_ هیچی همینجوری ،همه بچه ها که نمی تونن شغل پدر و مادرشون رو ادامه بدن ، نمیشه همه تحصیل کرده باشن ، کشاورز و کارگر و رفتگر هم باید باشه دیگه ، مگه نه ؟
اوه چه متن ادبیه بلند و بالایی ، با اینکه به جمله "دروغگو سگه " شدیدا اعتقاد دارم اما فعلا بی خیال
_ اها پس اومدی به آّبادنی کشور کمک کنی؟
بشکن زدم
_آفرین دقیقا همینه
_ اها
یه جورری گفت اها که انگار می خواست بگه خر خودتی ، که خر خودشه
_ بچه چندمی؟
_ ته تغاری
البته از قدیم گفتن نود درصد ته تغاریا قرار بود فقط بوسه باشن ... خخخخ
دنده رو جا بجا کرد
_چه جالب ، چند تایین؟
_ 6 تا ، 5 تا داداش دارم و تک دختر خانواده هستم
با ذوق به من نگاه کرد ،مثل اینکه خوشش اومد
_ خیلی جالب شد
_ چرا؟
_ چون ما هم 6 تا هستیم ، البته 5 تا دختر و من تک پسر
_ اوه بلا به دور ، بیچاره خانمتون ، می افته بین قوم خواهر شوهر ، خواهراتون از اون گیرا هستن؟
_ گیر نیستن اما خیلی شر و شیطونن ، بچه هاشون که واویلا
_ حالا بچه چندمی هستین؟
_ من سومی ، بذار دقیق بگم ، خواهر اولم 33 سالشه ، دومی 31 ، من هم که می دونی ، چهارمی و پنجمی هم که دوقلو هستن و 24 ساله و اخری که مایه خجالت ماست
وا چرا تهمت می زنه ؟ من از کجا می دونم ؟
_چرا خجالت؟
_ سه سالشه
_ جدی نمی گین؟
_ باور کن جدیم
منفجر شدم از خنده ، یعنی آخر آبرو ریزیه بچه بزرگه 33 سالشه آخریه 3 سالشه ، ته تغاریا اینا از اون بوسه ها بود ، جالبیش این بود که خودش هم می خندید
_ مامانم 15 سالش بود که اولین خواهرمو به دنیا آورد ، بابام هم تو 20 سالگی بابا شد
_ چه زود ازدواج کردن ، پس پیر نیستن ؟
_ نه بابا ، از منم جونترن ، یعنی جونتر شدن ، مخصوصا سر این ته تغاریه ، حالا اگه گفتی فاجعه بارتر چی بود
_ چی بود؟
_ مامان و پریماه با هم باردار شدن ، پریماه خواهر بزرگمه ، اقا آبرو برامون نموند ، مامان خودشو تو هزار پستو قایم می کرد ، اما بابام از ذوق رو پاش بند نبود
ای بدبختی ، خیلی از پریماه خوشم می یاد که هم شده زن داداشم و هم خواهر شوهرم ؟
_ اتفاقا جالب بوده
کمی شاکی و کمی خندان گفت
_کجاش جالبه ، من تا دو سالگی نرگس همراش بیرون نرفتم ، می دونی چرا؟
20 سوالیش گرفته امشب
_ چرا؟
_ آخه یه بار همون اوایل تولد نرگس با خانوادم رفتم بیرون واز شانسم نرگس بغلم بود ، آقا اون روز هر کی به من رسید گفت الهی چقدر زود بابا شده ، وای فلانی اسم دخترت چیه ، وای ، وای ، همه دخترای خوشگل هم از اطرافم پراکنده شدن
دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم
_ وای چه غمگین ، خیلی سخت بود نه ؟
با غم گفت
_ آره ، خدا برا هیچ کس همچین چیزی نخواد ، هر کی به بابا و مامان می رسید می گفت سر پیری و معرکه گیری؟
خلی دلش پره ها.
ساعت 3 شب بود که ماشین به پت پت افتاد
با نگرانی گفتم
_چی شده ؟ خراب شده ؟
ابروهاشو تو هم کشید
_ نمی دونم
بعد از چند دقیقه ماشین خاموش شد
_ بنزینش تموم شده ؟
_نه
از ماشین پیاده شد من هم متعاقبا از ماشین پیاد شدم ، کاپوت ماشینو بالا زد و با نور موبایلش به موتور ماشین نگاه کرد
_ درست میشه؟
_ نمی دونم ، باید نگاه کنم
_ نمی دونستم اینجور ماشینا هم خراب می شن
با تمسخر نگاهم کرد
_چرا خراب نشن؟ مگه از بهشت اومدن
خب چیه ، بیا منو بخور
اخم کردم و دوباره سوار ماشین شدم ، جناب مهندس هم 10 دقیقه با ماشین ور رفت و بعد با اخمهایی در هم سوار ماشین شد
_ مثل اینکه امشب اینجاییم
_چرا ؟
_ درست نمیشه ، باید تعمیرکار ببینش
_وای
_شرمنده اما حالا که خراب شده نمی تونم کاریش کنم
_ خب برای یکی از ماشینا دست تکون بدیم
غرید
_ اها که تنهایی باهاشون بری؟
هول شدم
_ نه ، یکی بیاد ماشینو بکسل کنه
صندلیشو داد عقب و راحت لم داد
_ هیچ کس این موقع شب به کسی اعتماد نمی کنه
خب چه کاری بود ، اگه قرار بود امشب تو این ماشین بخوابم چرا تخت خواب خوشگلمو تو اون باغ ول کردم ؟
از خدا چه پنهون جرات نمی کردم بخوابم ، گوشیمو برداشتم و یه خورده بازی کردم ، کمی هم رمان خوندم ، سپیده صبح یواش یواش می دمید و پیل پیکر آروم خوابیده بود ، خوبه خروپوفی نیست ،من از مرد خروپوفی بدم میاد
هنوز کمی تا طلوع آفتاب مونده بود که یادم اومد نماز صبحمو نخوندم ، سریع از ماشین پیاده شدم و با بطری کوچیک آب معدنی که همیشه همراهم هست وضو گرفتم . مهری رو هم که همیشه تو کیفم بود رو برداشتم و روی روسری که الان ازش به عنوان جانماز استفاده کردم گ
_ من آخرش نفهمیدم تو برای چی اومدی به این باغ ؟
سحر نیستم اگه بذارم تو بفهمی
_ هیچی همینجوری ،همه بچه ها که نمی تونن شغل پدر و مادرشون رو ادامه بدن ، نمیشه همه تحصیل کرده باشن ، کشاورز و کارگر و رفتگر هم باید باشه دیگه ، مگه نه ؟
اوه چه متن ادبیه بلند و بالایی ، با اینکه به جمله "دروغگو سگه " شدیدا اعتقاد دارم اما فعلا بی خیال
_ اها پس اومدی به آّبادنی کشور کمک کنی؟
بشکن زدم
_آفرین دقیقا همینه
_ اها
یه جورری گفت اها که انگار می خواست بگه خر خودتی ، که خر خودشه
_ بچه چندمی؟
_ ته تغاری
البته از قدیم گفتن نود درصد ته تغاریا قرار بود فقط بوسه باشن ... خخخخ
دنده رو جا بجا کرد
_چه جالب ، چند تایین؟
_ 6 تا ، 5 تا داداش دارم و تک دختر خانواده هستم
با ذوق به من نگاه کرد ،مثل اینکه خوشش اومد
_ خیلی جالب شد
_ چرا؟
_ چون ما هم 6 تا هستیم ، البته 5 تا دختر و من تک پسر
_ اوه بلا به دور ، بیچاره خانمتون ، می افته بین قوم خواهر شوهر ، خواهراتون از اون گیرا هستن؟
_ گیر نیستن اما خیلی شر و شیطونن ، بچه هاشون که واویلا
_ حالا بچه چندمی هستین؟
_ من سومی ، بذار دقیق بگم ، خواهر اولم 33 سالشه ، دومی 31 ، من هم که می دونی ، چهارمی و پنجمی هم که دوقلو هستن و 24 ساله و اخری که مایه خجالت ماست
وا چرا تهمت می زنه ؟ من از کجا می دونم ؟
_چرا خجالت؟
_ سه سالشه
_ جدی نمی گین؟
_ باور کن جدیم
منفجر شدم از خنده ، یعنی آخر آبرو ریزیه بچه بزرگه 33 سالشه آخریه 3 سالشه ، ته تغاریا اینا از اون بوسه ها بود ، جالبیش این بود که خودش هم می خندید
_ مامانم 15 سالش بود که اولین خواهرمو به دنیا آورد ، بابام هم تو 20 سالگی بابا شد
_ چه زود ازدواج کردن ، پس پیر نیستن ؟
_ نه بابا ، از منم جونترن ، یعنی جونتر شدن ، مخصوصا سر این ته تغاریه ، حالا اگه گفتی فاجعه بارتر چی بود
_ چی بود؟
_ مامان و پریماه با هم باردار شدن ، پریماه خواهر بزرگمه ، اقا آبرو برامون نموند ، مامان خودشو تو هزار پستو قایم می کرد ، اما بابام از ذوق رو پاش بند نبود
ای بدبختی ، خیلی از پریماه خوشم می یاد که هم شده زن داداشم و هم خواهر شوهرم ؟
_ اتفاقا جالب بوده
کمی شاکی و کمی خندان گفت
_کجاش جالبه ، من تا دو سالگی نرگس همراش بیرون نرفتم ، می دونی چرا؟
20 سوالیش گرفته امشب
_ چرا؟
_ آخه یه بار همون اوایل تولد نرگس با خانوادم رفتم بیرون واز شانسم نرگس بغلم بود ، آقا اون روز هر کی به من رسید گفت الهی چقدر زود بابا شده ، وای فلانی اسم دخترت چیه ، وای ، وای ، همه دخترای خوشگل هم از اطرافم پراکنده شدن
دستمو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم
_ وای چه غمگین ، خیلی سخت بود نه ؟
با غم گفت
_ آره ، خدا برا هیچ کس همچین چیزی نخواد ، هر کی به بابا و مامان می رسید می گفت سر پیری و معرکه گیری؟
خلی دلش پره ها.
ساعت 3 شب بود که ماشین به پت پت افتاد
با نگرانی گفتم
_چی شده ؟ خراب شده ؟
ابروهاشو تو هم کشید
_ نمی دونم
بعد از چند دقیقه ماشین خاموش شد
_ بنزینش تموم شده ؟
_نه
از ماشین پیاده شد من هم متعاقبا از ماشین پیاد شدم ، کاپوت ماشینو بالا زد و با نور موبایلش به موتور ماشین نگاه کرد
_ درست میشه؟
_ نمی دونم ، باید نگاه کنم
_ نمی دونستم اینجور ماشینا هم خراب می شن
با تمسخر نگاهم کرد
_چرا خراب نشن؟ مگه از بهشت اومدن
خب چیه ، بیا منو بخور
اخم کردم و دوباره سوار ماشین شدم ، جناب مهندس هم 10 دقیقه با ماشین ور رفت و بعد با اخمهایی در هم سوار ماشین شد
_ مثل اینکه امشب اینجاییم
_چرا ؟
_ درست نمیشه ، باید تعمیرکار ببینش
_وای
_شرمنده اما حالا که خراب شده نمی تونم کاریش کنم
_ خب برای یکی از ماشینا دست تکون بدیم
غرید
_ اها که تنهایی باهاشون بری؟
هول شدم
_ نه ، یکی بیاد ماشینو بکسل کنه
صندلیشو داد عقب و راحت لم داد
_ هیچ کس این موقع شب به کسی اعتماد نمی کنه
خب چه کاری بود ، اگه قرار بود امشب تو این ماشین بخوابم چرا تخت خواب خوشگلمو تو اون باغ ول کردم ؟
از خدا چه پنهون جرات نمی کردم بخوابم ، گوشیمو برداشتم و یه خورده بازی کردم ، کمی هم رمان خوندم ، سپیده صبح یواش یواش می دمید و پیل پیکر آروم خوابیده بود ، خوبه خروپوفی نیست ،من از مرد خروپوفی بدم میاد
هنوز کمی تا طلوع آفتاب مونده بود که یادم اومد نماز صبحمو نخوندم ، سریع از ماشین پیاده شدم و با بطری کوچیک آب معدنی که همیشه همراهم هست وضو گرفتم . مهری رو هم که همیشه تو کیفم بود رو برداشتم و روی روسری که الان ازش به عنوان جانماز استفاده کردم گ
۳۳۳.۹k
۱۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.