خلاصش:
خلاصش:
دانیل یک دختر 15 ساله است که همراه برادر کوچکتر خود،پیتر و پدر و مادرشان به یک خانه ی قدیمی اسباب کشی میکنند. (کلا تو داستانای ترسناک به یه خونه ی قدیمی نقل مکان میکنن!نیشخند) دانیل برادرش را دوست دارد، اما از دست شوخی هایش عصبانی میشود. البته کمی هم حسودی اش میشود چون همه حتی دوست نزدیکش آدی فکر میکنند که پیتر پسری بانمک و جالب است. دانیل برای تولدش به شوخی آرزو میکند که تنها فرزند خانواده باشد اما نمیداند که در آینده ای نچندان دور همچین اتفاقی می افتد!
خلاصه دانیل در حالی که داشت خونه رو به آدی نشون میداد دید که در زیرزمین بازه. رفت تا اونو ببنده که یهو صدای آهی شنید و پس از آن صدایی زمزه گونه: پیتر...پیتر ما منتظریم!
فصل اول
دست هایم را دور گلوی برادرم حلقه کردم و شروع به فشار دادن کردم و فریاد زدم:
((بمیر وروجک،بمیر!))
پیتر پیچ و تابی به خود داد و خود را از چنگم رها ساخت.در حالی که گلویش را می
مالید، نالید : ((دانیل،یه کمی فرصت بده...تو به اندازه ی یه شپش مسخره ای!))
دوستم آدی خندید.او فکر می کند هر چیزی از دهان پیتر خارج می شود خنده دار است.
به او گفتم:(( نمایش استعداد که قرار است در مدرسه برگزار شود چه کار می تونیم
بکنیم.یه نماش شعبده بازی.می تونیم پیتر رو غیب کنیم.))
پیتر زبانش را بیرون آورد و شکلکی درآورد.زبانش از شربت توت فرنگی که داشت می
نوشید قرمز بود.
مامان در حالی که ستون بلندی از بشقاب را با خود حمل می کرد، وارد آشپزخانه
شد.روی پیشخوان و در کنار توده های کاسه و بشقاب و ظروف و فنجان هایی که
قبلا از بسته بندی خارج کرده بود گذاشت.با فوت یک تار مو را که روی صورتش افتاده
بود دور کرد و با اخم رو به من کرد وگفت:((دانیل این حرفا چیه که درباره ی برادر
کوچکت میزنی؟می دونی اگه اتفاقی برای پیتر بیفته چه احساس بدی خواهی
داشت؟))
من در حالی که چشمانم را در حدقه می چرخاندم گفتم:((آره،خیلی بد!ولی یکی دو
دقیقه بیشتر طول نمی کشه تا احساسم رو فراموش کنم.))
پیتر با صدایی نازک و لحنی آزرده گفت :(( مامان میدونی دانیل چی گفت؟او گفتش که
آرزوی روز تولدش اینه که تنها فرزند خونه باشه!))
مامان با لحنی اعتراض آمیز رو کرد به من و گفت:((واقعا تو یه همچین حرفی رو به
پیتر زدی؟))
من جواب دادم:((البته که نگفتم!))و در حالی که به پیتر خیره شده بودم، که همچنان
وانمود می کرد که رنجیده است، ادامه دادم:((یعنی اینکه ، شاید گفته باشم ولی این
فقط یه مسخره بازی بود.))
پیتر گفت:((قایفه ی خودت مسخرس!))
آدی دوباره خندید.چرا او فکر می کند که پیتر آنقدر بانمک است؟چرا تمام دوستانم فکر
می کنن او پسری دوست داشتنی و شوخ است؟
مامان چشمانش را برای من تنگ کرد و گفت:((دانیل تو پاساله و پیتر نه سالش
است.از تو انتظار میره مثل یه آدم بزرگ رفتار کنی.تو باید از اون مراقبت کنی.))
من گفتم:((مسئله ای نیست.))سپس هردو دستم را بالا آوردم تا دوباره گلویش را
بگیرم و در حالی که به طرف او می رفتم گفتم:((خوشحال خواهم بود که از او
مراقبت کنم!))
پیتر خندید و به گوشه ای دیگر فرار کرد.
این هم یکی از همان برخوردها و شوخی هایی بود که برادران و خواهران همیشه در
خانه انجام می دهند.در واقع مطلب خاصی در آن نهفته نیست و زیانی هم به بار نمی
آورد.همه ی گفته ها بی غرض و از روی شوخی بود.
ولی هیچ نمی دانستم در چند روز آینده قرار است چه وقایعی رخ دهد.
اصلا نمی دانستم که واقعا داشتم برادرم را از دست می دادم.
فصل دوم
همه چیز از آن روز شروع شد روزی که آدی برای دیدن خانه ی جدیدمان آمده بود.
مامان می خواست تعدادی بشقاب چینی را در کابینت بالای اجاق گاز بچیند.از من
پرسید:((دانیل نمی خوای در بازکردن این بسته ها به من کمک کنی؟ما فقط حدود صد
کارتون دیگه داریم که باید باز بشه.))
پیتر مشتاقانه داوطلب شد:((من چند تا شو باز می کنم!)) و بقیه آب توت فرنگیش را
با یک قلپ فرو داد و قوطی خالی آن را روی پیشخوان پرت کرد:((یعنی همشونو باز
می کنم!))
مامان سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:((نمی خوام حالا همشونو باز کنم.فقط
همونایی رو که وسایل آشپزخونه توشه.))
پیتر ملتمسانه گفت:((بذارید منم کمک کنم!))
با اشاره ی دست به آدی نشان دادم که دنبالم بیاید و رو به مامان گفتم:((یه چند
لحظه ی دیگه که خونه رو به آدی نشون دادم، خودم بهت کمک می کنم.))
آدی با یک حرکت سر موی بلند دم اسبی اش را روی شانه اش ریخت و از روی
چهارپایه ی آشپزخانه پایین پرید و با لحن شاد گفت:((خانم وارنر،خیلی مشتاقم خونه
ی جدیدتون رو ببینم.))
آدی دختر خیلی بشاشی است.همه چیزش شاد و بشاش است.حتی لباس هایی که می
پوشد، شاد است.امروز او یک ژیله ی صورتی روشن روی یک تی شرت آبی پوشیده بود
و شلوار
دانیل یک دختر 15 ساله است که همراه برادر کوچکتر خود،پیتر و پدر و مادرشان به یک خانه ی قدیمی اسباب کشی میکنند. (کلا تو داستانای ترسناک به یه خونه ی قدیمی نقل مکان میکنن!نیشخند) دانیل برادرش را دوست دارد، اما از دست شوخی هایش عصبانی میشود. البته کمی هم حسودی اش میشود چون همه حتی دوست نزدیکش آدی فکر میکنند که پیتر پسری بانمک و جالب است. دانیل برای تولدش به شوخی آرزو میکند که تنها فرزند خانواده باشد اما نمیداند که در آینده ای نچندان دور همچین اتفاقی می افتد!
خلاصه دانیل در حالی که داشت خونه رو به آدی نشون میداد دید که در زیرزمین بازه. رفت تا اونو ببنده که یهو صدای آهی شنید و پس از آن صدایی زمزه گونه: پیتر...پیتر ما منتظریم!
فصل اول
دست هایم را دور گلوی برادرم حلقه کردم و شروع به فشار دادن کردم و فریاد زدم:
((بمیر وروجک،بمیر!))
پیتر پیچ و تابی به خود داد و خود را از چنگم رها ساخت.در حالی که گلویش را می
مالید، نالید : ((دانیل،یه کمی فرصت بده...تو به اندازه ی یه شپش مسخره ای!))
دوستم آدی خندید.او فکر می کند هر چیزی از دهان پیتر خارج می شود خنده دار است.
به او گفتم:(( نمایش استعداد که قرار است در مدرسه برگزار شود چه کار می تونیم
بکنیم.یه نماش شعبده بازی.می تونیم پیتر رو غیب کنیم.))
پیتر زبانش را بیرون آورد و شکلکی درآورد.زبانش از شربت توت فرنگی که داشت می
نوشید قرمز بود.
مامان در حالی که ستون بلندی از بشقاب را با خود حمل می کرد، وارد آشپزخانه
شد.روی پیشخوان و در کنار توده های کاسه و بشقاب و ظروف و فنجان هایی که
قبلا از بسته بندی خارج کرده بود گذاشت.با فوت یک تار مو را که روی صورتش افتاده
بود دور کرد و با اخم رو به من کرد وگفت:((دانیل این حرفا چیه که درباره ی برادر
کوچکت میزنی؟می دونی اگه اتفاقی برای پیتر بیفته چه احساس بدی خواهی
داشت؟))
من در حالی که چشمانم را در حدقه می چرخاندم گفتم:((آره،خیلی بد!ولی یکی دو
دقیقه بیشتر طول نمی کشه تا احساسم رو فراموش کنم.))
پیتر با صدایی نازک و لحنی آزرده گفت :(( مامان میدونی دانیل چی گفت؟او گفتش که
آرزوی روز تولدش اینه که تنها فرزند خونه باشه!))
مامان با لحنی اعتراض آمیز رو کرد به من و گفت:((واقعا تو یه همچین حرفی رو به
پیتر زدی؟))
من جواب دادم:((البته که نگفتم!))و در حالی که به پیتر خیره شده بودم، که همچنان
وانمود می کرد که رنجیده است، ادامه دادم:((یعنی اینکه ، شاید گفته باشم ولی این
فقط یه مسخره بازی بود.))
پیتر گفت:((قایفه ی خودت مسخرس!))
آدی دوباره خندید.چرا او فکر می کند که پیتر آنقدر بانمک است؟چرا تمام دوستانم فکر
می کنن او پسری دوست داشتنی و شوخ است؟
مامان چشمانش را برای من تنگ کرد و گفت:((دانیل تو پاساله و پیتر نه سالش
است.از تو انتظار میره مثل یه آدم بزرگ رفتار کنی.تو باید از اون مراقبت کنی.))
من گفتم:((مسئله ای نیست.))سپس هردو دستم را بالا آوردم تا دوباره گلویش را
بگیرم و در حالی که به طرف او می رفتم گفتم:((خوشحال خواهم بود که از او
مراقبت کنم!))
پیتر خندید و به گوشه ای دیگر فرار کرد.
این هم یکی از همان برخوردها و شوخی هایی بود که برادران و خواهران همیشه در
خانه انجام می دهند.در واقع مطلب خاصی در آن نهفته نیست و زیانی هم به بار نمی
آورد.همه ی گفته ها بی غرض و از روی شوخی بود.
ولی هیچ نمی دانستم در چند روز آینده قرار است چه وقایعی رخ دهد.
اصلا نمی دانستم که واقعا داشتم برادرم را از دست می دادم.
فصل دوم
همه چیز از آن روز شروع شد روزی که آدی برای دیدن خانه ی جدیدمان آمده بود.
مامان می خواست تعدادی بشقاب چینی را در کابینت بالای اجاق گاز بچیند.از من
پرسید:((دانیل نمی خوای در بازکردن این بسته ها به من کمک کنی؟ما فقط حدود صد
کارتون دیگه داریم که باید باز بشه.))
پیتر مشتاقانه داوطلب شد:((من چند تا شو باز می کنم!)) و بقیه آب توت فرنگیش را
با یک قلپ فرو داد و قوطی خالی آن را روی پیشخوان پرت کرد:((یعنی همشونو باز
می کنم!))
مامان سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:((نمی خوام حالا همشونو باز کنم.فقط
همونایی رو که وسایل آشپزخونه توشه.))
پیتر ملتمسانه گفت:((بذارید منم کمک کنم!))
با اشاره ی دست به آدی نشان دادم که دنبالم بیاید و رو به مامان گفتم:((یه چند
لحظه ی دیگه که خونه رو به آدی نشون دادم، خودم بهت کمک می کنم.))
آدی با یک حرکت سر موی بلند دم اسبی اش را روی شانه اش ریخت و از روی
چهارپایه ی آشپزخانه پایین پرید و با لحن شاد گفت:((خانم وارنر،خیلی مشتاقم خونه
ی جدیدتون رو ببینم.))
آدی دختر خیلی بشاشی است.همه چیزش شاد و بشاش است.حتی لباس هایی که می
پوشد، شاد است.امروز او یک ژیله ی صورتی روشن روی یک تی شرت آبی پوشیده بود
و شلوار
۲۶.۳k
۲۲ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.